فرض کن آمده ای گوشه ای اردو بزنی
تا سری ساده به آن ضامن آهو بزنی
می روی زیر رواقش بنشینی اما
در دلت شوق عجیبی است که زانو بزنی
لرزشی آمده افتاده به جانت یعنی
تازه وقتش شده کم کم به رضا رو بزنی
می روی گوشه دنجی که کسی بو نبرد
در خودت با جگری سوخته سوسو بزنی
میشوی خادم خوبی که خدا می داند
عشقت این است که یک مرتبه جارو بزنی.
«میرزا نوراﷲ بن میرزا عبداﷲ بن عبدالوهاب چهارمحالی اصفهانی . ملقب به تاج الشعراء و مشهور به عمان سامانی . وی از اهالی قریه «سامان » است که آن از قرای چهارمحال خاک بختیاری میباشد. وی در سال 1264 هـ .ق . متولد شد و در شب سه شنبه دوازدهم شوال سال 1322 هـ .ق . درگذشت و در وادی السلام نجف دفن شد. او را دیوانی است به نام «گنجینه اسرار» که در هند و در ایران به چاپ رسیده است».
شایان ذکر است در خصوص محل دفن او گفته اند: "نقل است که جنازه عمان را در مسجد جامع سامان به خاک سپردند و بعدها به نجف اشرف و غری شریف به دار الاسلام انتقال دادند."
از آثار معروف عمان سامانی میتوان به گنجینه اسرار او اشاره کرد. گنجینه الاسرار شاه کار نامه عمان است. مرحوم استاد حبیب الله فضائلی "رحمت الله علیه" در وصف گنجینه الاسرار آورده است این کتاب بحق کنز الاسرار یا چنانچه خود سراینده نامیده گنجینه الاسرار است، اسراری از ظهور عشق و جمال، اسراری از راز و نیاز عاشق و جذبه های معشوق، اسراری از سیر و سلوک و حالات وجد و شوق، اسراری از سوز وگداز و هجران و وصل. این اثر نفیس با این مطلع آغاز می شود :
کیست این پنهان مرا در جان و تن کز زبان من همى گوید سخن
این که گوید از لب من راز کیست؟ بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من انیسان خودنمایى می کند ادعاى آشنایى میکند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟ باورم یارب نیاید کاین منم
متصل تر با همه دورى، به من از نگه با چشم و، از لب با سخن
خوش پریشان با منش گفتارهاست در پریشان گوییش اسرارهاست
گوید او چون شاهدى صاحبجمال حسن خود بیند به سر حد کمال
از براى خود نمایى صبح و شام سر برآرد گه زر وزن، گه زبام
باخدنگ غمزه صید دل کند دید هر جا طایرى بسمل کند
گردنى هر جا در آرد در کمند تا نگوید کس اسیرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست با کمال دلربایى درالست
جلوهاش گرمى بازارى نداشت یوسف حسنش خریدارى نداشت
غمزهاش را قابل تیرى نبود لایق پیکانش نخجیرى نبود
تنمون لرزید ولی خدا هوای دلمونو داشت
سین میم از مشهد مقدس
دُچارِ بیداریم ، داروىِ خواب کو؟
خورشیدمان مجازى شده، آفتاب کو؟
دنیاىِ وارونگیست ، موش ها گربه مى خورند!
باران مى بارد ُ باز تشنه ایم، یک جرعه آب کو؟
*کفاف کِى دهد این باده ها به مستى ما"
آدم ُ زمین، خمارند ُ بیقرار، خُمِ شراب کو؟
گسل ها در لغزشند ُموش ِ شب امید مى جَوَد
یک سقفِ مقاوم، برابر زلزله، عالى جناب کو؟
** " زلزله آدم نمى کُشد، بناى سُست قاتلست "
روى کمربندِ زلزله، خریدارِ این سخن صواب کو؟
جفاست اتهامِ زمین ،.......... ...
شاعر مهری مهربان
تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشواراست، بی تو من هم نیستم ؛ هستم ، اما من نیستم ؛ یک موجودی خواهم بود توخالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ، تلخ ، بیزار ، بدبین ، کینه دار ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو
! ... یعنی هیچ
ای آزادی،
من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از
حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد
بیزارم
اول میگن یه غمی تو این هوا هست که آدم دلش میخواد آواز بخونه :
زندگی خوب است دلبری نیکو
بعد میگن یه غمی تو این هوا هست که آدم دلش میخواد عاشق بشه :
خنده اش عشق است و روح است و جان
اما راستشو نمیگن آقای من خانوم من!