دوباره دقیقه ها رو کند و آهسته
می بینم
دوباره چشم خدا رو رو خودم
بسته می بینم
تا دلم آروم بگیره سر به کوچه
ها می زارم
خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدمهـا
چه شادیها خورد بر هم چه بازیها شود رسوا
یکی خندد ز آبادی ، یکی گرید ز بربادی
یکی از جان کند شادی، یکی از دل کند غــوغا
چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کــاذب
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا
چه زشتی ها شود رنگین چه تلخی ها شود شیرین
چه بالا ها رود پائین، چه سفلی هـا شود علیا
عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد
وگرنه بر زمین افتـد ز جیب محتسب مینا
رازق فانی
با تو سخن می گویم
رساتر از همیشه
و تو حرفهایم را می شنوی
روشن تر از هر روز
بگذار از عشق سخن نگویم
بگذار وسعتش را در حصار کلمات محدود نکنم
چرا که من عشق را با کلام در نیافتم
ایـــــــــن روزهـــــــــا دوســـــــــتــــــــ داشتــــــــن
بــــــــه حـــــــراج گذاشــــــــــته شده اســـت
همـــــه بــــه همـــــ ، بـــــی بهــــــــانه
میـــگویـــــــند دوستــــت دارم
برای همـــــــــین اگـــــــر روزی
جـــــــایی
کســــــی
ازصمیم قلـب
گفتـــــــ دوستـــــــــت دارم
لــبــخند می زنیــــــم و می گوییــــــــم.
ممنــــون...
عشق را به مدرسه بردند تا کتک بزنند.
تنها دوست عشق در مدرسه، درس هندسه بود.
از شیمی فقط زاج سبز به یادش ماند
و از فیزیک هرگز هیچ نفهمید.