در عجبم ،... که در هیاهوی این عمر فانی ،.... همچون وزغ ابی ،..
منتظر در آبگیر ،... که در کمین حشرات است ،.... در پی فرصتهاایم ،....
مادیات ،... ما را از راه بدر کرده ،..... معنویت گم شده ،...
پایان این ره به ناکجا آباد است ،.... تو خودت مقصد شو ،....
کهکشانها در درونت در گردشند ،.... و تو از آنها غافلی ،....
بدنبال چه میگردی ؟ ،.... به خود ای،...
خدا را در ژرفای درونت لمس کن ،... عشق را نفس خواهی کشید.
لحظه هایت سر شار از بوی خدا ...
عشق آهنگ غریبی دارد مثل آهنگ غریب دل من مثل آهنگ غریب همه منتظران مثل شب مثل سکوت مثل رنگ سفر خاطرهها شب دراز است و حقیقت بیدار من به فکر شب آخر هستم من اگر راه نیابم ز بیراهه روم یا اگر راه نباشد پرواز عشق من رنگ عجیبی دارد رنگ دلخواه دلم بیرنگی است اشک من را همه پنجرهها میبینند مستیام را همه آینهها میفهمند شب دراز است و صداقت بیدار من به فکر شب آخر هستم |
غصّه ی تو برای من ٬ شادی من برای تو
دلت گرفت بگو خودم ٬ گریه کنم به جای تو
روزای خوب برای تو ٬ شبای بد برای من
بیستای قرمزمال ِ تو ٬ نمره ی رد برای من
غصّه ی تو برای من ٬ شادی من برای تو
دلت گرفت بگو خودم ٬ گریه کنم به جای تو
نُتای رنگی مال ِ تو ٬ شعرغم انگیزمال ِ من
بهارو عطرش مال ِ تو ٬ برگای پاییز مال ِ من
غصّه ی تو برای من ٬ شادی من برای تو
دلت گرفت بگو خودم ٬ گریه کنم به جای تو
گلای قرمزمال ِ تو ٬ گلای پرپر مال ِ من
قصّه ی اوّل مال ِ تو ٬ حرفای آخرمال ِ من
شوق سفر برای تو ٬ دردِ سفر برای من
گیسوانت زیر باران، عطر گندمزار... فکرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن!
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعد از سالها
بوسه و گریه، شکوه لحظهی دیدار... فکرش را بکن!
سایهها در هم گره، نور ملایم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار... فکرش را بکن!
ابر باشم تا که ماه نقرهای را در تنم پنهان کنم
شدم گمراه و سرگردان، میان این همه ادیان
میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها!
یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست، در این دنیای انسانی ...
خدا یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم!
اگر روح خدا در ماست... خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست ...من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم.......
آدمیت مرد !
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آور ا ن حضرت باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد ، گر چه آدم زنده بود
آسون وداع کردم باهات،بااینکه میمردم برات
کاشکی نمیذاشتم بری،کاشکی می افتادم به پات
خواستم بگم ترکم نکن، پیشم بمون ای نازنین
شرح پریشونیمو تو چشمای بارونیم ببین
هرشب باکلی اشتیاق، ذل میزدم به آسمون
فرصت نمونده واسه، ابرازاحساس جنون
رفتی من تنها شدم، بااین غم نامهربان
هرجاپی ات گشتم ولی هیچ جا نبود ازتونشون
دل خوش به این بودم توهم ماه تماشا میکنی باکوله باری خاطره