دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)

۲۶ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

۱۴
دی ۹۲

ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نمیدانی … سفرت روح مرا به دو نیم می کند … و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید …

بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین  نگاه فریبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم … فراق صاعقه وار را بر نمی تابم …
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز… آرام تر بگذر …
وداع طوفان می آفریند… اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری …
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است …
ای پرنده ! دست خدا به همراهت …
اما نمی دانی … نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست …
از خود تهی شده ام … نمی دانم تا باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۲ ، ۱۱:۰۲
سین میم
۱۴
دی ۹۲

خدای عزیز!
به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟

امی

 

خدای عزیز!
شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده .

لاری

 

خدای عزیز!
اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفشهای جدیدم رو بهت نشون میدم.

میگی

 

خدای عزیز!

شرط میبندم خیلی برایت سخت است که همه آدمهای روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم همچین کاری کنم.

نان

 

خدای عزیز!

در مدرسه به ما گفته اند که تو چکار میکنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام میدهد؟

جین

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۲ ، ۱۰:۵۸
سین میم
۱۴
دی ۹۲

کاش دلها آنقدر پاک و خالص بودند که دعا ها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب می شد

کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر می کرد

کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای بیان کردن آن نیازی به شهامت نبود

کاش مهتاب با کوچه های تاریک آشنا بود

کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمی سپرد

و ای کاش دوستی به قدری حرمت داشت که شکستنش به این زودی ها رخ نمیداد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۲ ، ۱۰:۵۴
سین میم
۰۹
دی ۹۲
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۲ ، ۱۷:۳۴
سین میم
۰۹
دی ۹۲
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۲ ، ۱۷:۳۱
سین میم
۰۹
دی ۹۲
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۲ ، ۱۷:۲۹
سین میم
۰۹
دی ۹۲
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۲ ، ۱۷:۲۸
سین میم
۰۸
دی ۹۲

بچه که بودم چه دل بزرگی داشتم

اکنون که بزرگم چه دلتنگم


کاش دلم به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودم که حرفهاش

را از نگاهش می شد خوند


کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتم


کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلب ها در چهره بود


اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ام که سکوت کرده ام


دنیا را ببین ...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۱۳:۳۴
سین میم
۰۸
دی ۹۲
هی ﺑـﺎزﻳـﮕﺮ ﮔـﺮﻳـﻪ ﻧـﻜـﻦ، ﻣـﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻮن ﻣـﺜﻞ ﻫـﻤﻴﻢ

ﺻﺒﺤﻬﺎ ﻛﻪ از ﺧﻮاب ﭘﺎ ﻣﻴﺸﻴﻢ ﻧﻘﺎب ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﻲزﻧﻴﻢ

ﻳﻜﻲ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻴـﺸﻪ و ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺪوش

ﻳﻜﻲ ﺗﺮاﻧﻪﺳﺎز ﻣﻴﺸﻪ ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﻏﺰل ﻓﺮوش

ﻛﻬﻨﻪ ﻧﻘﺎب زﻧﺪﮔﻲ ﺗﺎ ﺷﺐ رو ﺻﻮرﺗﻬﺎی ﻣﺎﺳﺖ

ﮔﺮﻳﻪﻫﺎی ﭘـﺸﺖ ﻧﻘﺎب ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻲ ﺻﺪاﺳﺖ
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۱۲:۵۲
سین میم
۰۶
دی ۹۲

شاد باش

بخند

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯿﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﻣﻼﻓﻪ ﺳﻔﯿﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ،
ﺑﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻫﺎﯾﻢ،

ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﯽ ﻫﺎﯾﻢ،

ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺗﻠﺨﻢ،

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﻋﮑﺴﻢ ﺑﻐﺾ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ

ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ :

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ !

ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﻘﮏ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۲ ، ۲۲:۱۷
سین میم