دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)
۲۷
شهریور ۹۲
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت

 

سر را به تازیانه او خم نمی کنم!

 

افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم

 

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.

 

با تازیانه های گرانبار جانگداز

 

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

 

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

 

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

 

 بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

 

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.

 

گر من به تنگنای ملال آور حیات

 

 آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

 

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب

 

می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.

 

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک

 

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

 

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

 

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.

 

یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن

 

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

 

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

 

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

 

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

 

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

 

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

 

 بر من ببخش زندگی جاودانه را !

 

منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

 

محکم بزن به شانه من تازیانه را
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۳۹
سین میم
۲۶
شهریور ۹۲

معلم چو آمد به ناگه،کلاس
چو شهری فرو خفته خاموش شد
سخنهای ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را
صدای درشت معلم شکست
بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود
مگر آنچه دیروز آنجا شنفت

عرق چون شتابان سرشک یتیم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیافتاد و گفت
بنی آدم اعضای یکدیگرند
وجودش به یکباره فریاد زد
که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز ..تو .. کز ...وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم
به پایین بیافکند وخاموش شد

در اعماق قلبش به جز درد و داغ
نمی کرد پیدا کلامی دگر
درآن عمر کوتاه پر خاطرش
نمیداد جز آن پیامی دگر

« چرا احمدک کودن بی شعور»
معلم بگفتا به لحنی گران
نخوندی چنین درس آسان بگو
مگر چیست فرق تو با دیگران؟

عرق از جبین احمدک پاک کرد
خدایا چه میگوید آموزگار؟
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق ها بین دار و ندار؟

چه گوید،بگوید حقایق بلند
به شرمی که از چشم خود بیم داشت

به آهستگی احمدک بینوا
چنین گفت با قلب آزرده چاک
که آنان به دامان مادر خوش اند
و من بی وجودش نهم سر به خاک

نارند کاری بجز خورد و خواب
به حال پدر تکیه دارند و من

من از بیم اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس دیروز دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین شاهدم دست پر پینه ام است

معلم بکوبید پا بر زمین
:به من چه که مادر ز کف داده ای
به من چه که دستت پر از پینه است.....

رود یک نفر پیش ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد

دل احمدک سخت آزرده گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
زچشمان کور سوئی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت

کنون یادم آمد بگویم تو را
تامل خدا را تامل دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

سهراب سپهری

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۶
سین میم
۲۵
شهریور ۹۲


از پرنده که کمتر نیستیم ؛

پرنده ی مهاجری که مقصودش کوچ است،

اصلا به ویرانی لانه اش فکر نمی کند ...

دست وپایمان را بدجوری بسته ایم ...

گاهی فراموش می کنیم که پیشوایان مان فرموده اند :

حب الدنیا راس کل خطیئه

مسافر خانه سرراه...

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۵۴
سین میم
۲۵
شهریور ۹۲

        بعضی آدمها را نمیتوان داشت....فقط میشود یک جور خاص دوستشان داشت
        بعضی آدمها اصلا برای این نیستند که برای تو باشند و یا تو برای آنها
        آنها فقط برای این هستند که احساس آرامش کنی و دوستشان بداری
        آن هم نه دوست داشتن معمولی یا حتی عشق
        یک جور خاص دوست داشتن که اصلا هم کم نیست و از عشق بالاتر است
        این آدمها حتی وقتی هم که نیستند در کنج دلت تا ابد یک جور خاص دوست داشته
        خواهند شد و در یادت خواهند ماند تا همیشه


۳۶ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۲۵
سین میم
۲۵
شهریور ۹۲


منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور
آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی
به پیش اور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان اغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات اوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان.رهایت من نخواهم کرد
(سهراب سپهری)
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۹
سین میم
۲۵
شهریور ۹۲

ﺳﮑﻮﺕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ

ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﺖ،

ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ...

ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ! ؟ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !؟

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻤﺖ،

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻤﺖ

ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮔﺎﻫﯽ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻕ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ، ﺩﺭﺳﺖ ﺭﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﻣﻦ!

ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭا

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۸
سین میم
۲۴
شهریور ۹۲

وحشت از عشق که نه !

ترس ما فاصله هاست

وحشت از غصه که نه !

ترس ما خاتمه هاست

ترس بیهوده نداریم !

صحبت از خاطره هاست

صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست

کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماست

گله از دست کسی نیست !

که مقصر دل دیوانه ماست

(قیصر امین پور)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۲۴
سین میم
۲۴
شهریور ۹۲

دنیای عجیبی ست دنیای ما آدمها
برهنه می آییم، برهنه میرویم
با این همه عریانی…قلب هیچکس پیدا نیست
دوست می داریم،دوست داشته میشویم
با این همه تنهاییم…
به زندگی خیلی ها غبطه می خوریم
خیلی ها به زندگی ما غبطه می خورند
با این همه هرگز راضی نیستیم…
همه روزی میمیرند،همه روزی میمیریم
با این همه حرص ما را پایانی نیست..
در حالی که همیشه از درد زیستن می نالیم
همه گاهی گناه می کنند، همه گاهی گناه میکنیم
با این همه ما مقصر نیستیم و انگشت اشاره مان همیشه سوی دیگریست
دنیای عجیبی ست
دنیای عجیب ما آدمها…..

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۵۲
سین میم
۲۴
شهریور ۹۲

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده ام بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم

گل های باغ شعر را زیب سرا پایت کنم

بنشین که من با هر نظر با چشم دل با چشم سر

هر لحظه خود را مست تر از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت

وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

بوسم تو را با هر نفس ای بخت دور از دسترس

ور بانگ برداری که بس غمگین تماشایت کنم

تا کهکشان تا بی نشان بازو به بازویت دهم

با همزمانی همدلی جان را هم آوایت کنم

ای عطر و نور توامان یک دم اکر یابم امان

در شعری از رنگین کمان بانوی رویایت کنم

بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من

امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟!

" فریدون مشیری "

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۴۸
سین میم
۲۳
شهریور ۹۲

 بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

باورم ناید که عاشق گشته ام

گوئیا او مرده در من کاینچنین

خسته و خاموش و باطل گشته ام

 

هر دم از آئینه می پرس ملول

چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟

لیک در آیینه می بینم که ، وای

 سایه ای هم زآنچه بودم نیستم

 

همچو آن رقاصه هندو به ناز

پای می کوبم ولی بر گور خویش

وه که با صد حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده ام از نور خویش

 

ره نمی جویم بسوی شهر روز

بی گمان در قعر گوری خفته ام

گوهری دارم ولی او را ز بیم

در دل مرداب ها بنهفته ام

 

می رو م ... اما نمی پرسم ز خویش

ره کجا ... ؟ منزل کجا ... ؟ مقصود چیست ... ؟

بوسه می بخشم ولی خود غافلم

کاین دل دیوانه را معبود کیست

 

او چو در من مرد ، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوئیا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در برگرفت

 

آه .... آری ... این منم ... اما چه سود

او که در من بود ، دیگر ، نیست ، نیست

می خروشم زیر لب دیوانه وار

او که در من بود ، آخر کیست ، کیست ؟

" فروغ فرخزاد "

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۲۱
سین میم