چه کسی می گوید نمی شود دنیا را در یک شهر، در یک خانه، کنار یک نفر داشت
پس چطور این همه سال تمام دنیای من همین دیوار ها و طاق ها بود!!
سخت نیست…
آن هم وقتی هم نفس کسی بوده باشی که وقتی با او کنار کتابخانه اش می نشستی خلاصه تمام کتاب ها را با ذوق و شوق برایت می گفته.
از همه چیز و همه جا برایت حرف داشته.
از ساده ترین اختراعات بشر گرفته تا عجیب ترین شهر های دنیا.
همه چیز هم از همان شب سرد زمستان، زمان آغاز قصه مان، شروع شد…
که گفتی دوست داری آن شهر قطبی را ببینی که در آن مردن ممنوع است!
که گفتی تو هم حق نداری بمیری…
چون هیچ وقت در دلم خاک نمی شوی…!
که باغچه کوچک مان را آب می دادیم و فکر می کردیم در ونیز باغچه هم پیدا می شود.
که مبلمان آبی می خریدیم و مثل شهر تک رنگ هند رنگ پرده ها را هم با آن هماهنگ می کردیم.
اما تو زیر قرارت زدی…
فراموش کردی تو هم در قلب من نمی توانستی خاک شوی!
و حالا اینجا درست شبیه آن شهر تک نفره شده…
من تنها ساکن دنیای بی تو ام…
هر روز در کنار کتابخانه ساکت تو تنها می نشینم و تنها چای می نوشم
و تمام خاطراتمان را در این دنیای کوچک تنها دوره می کنم…
*متن های ادبی رادیو هفت*



