۰۶
شهریور ۹۳
گلویم را می سوزاند،
مخدر خاطراتت...
و تو!
چ ماندنی شدی در رفتنت!
و من!
روی دیوار سکوت ها بارها فریاد زدم:
تو میمانی و بس!
هجوم می آورد سپاه غم بر برهوت دلم...
پادشاه بی تاج و تختی ک کنون شب تاریک را پناه خود ساخته ست...
و چ جالب است قصه پادشاهی و بی پناهی!
باد سردی ب صورتم میخورد...
شب از نیمه گذشته ست و من ابتدای صبح مجددن باید ب دنبال روزمرگی ام باشم...
روی صندلی جلوی پنجره جابجا میشوم...
قلم را تکان میدهم...
ن اینگونه نمی شود!
از سر باید نوشت...
سیگارم را با سیگار قبل روشن میکنم...
چشمهایم را میبندم
و پک عمیقی فرو میدهم...
گلویم را می سوزاند،
مخدر خاطراتت...
و تو!
چ ماندنی شدی در رفتنت!
۹۳/۰۶/۰۶