دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن های ادبی رادیو هفت» ثبت شده است

۱۸
اسفند ۹۳

تو رو در جامه ای از رویا دیده بودم.
در صبحی نه آنقدر دور که از یاد برده باشمش و نه آنقدر نزدیک که عطر خاطره را جا گذاشته باشد روی درگاه پنجره!
تو را در قله ای از لاجورد دیده بودم
در غروبی که آسمان ابری بود و نمیدانستم آمده ای تا بمانی یا قصد رفتن داری
تو را در پیراهنی از گردباد دیده بودم
پریشان از آنچه بین ما گذشت…
قصه ای که به پایان نرسید و خوابی که هرگز تعبیر نشد!
من مانده بودم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را!!؟
تو دور میشدی و شال بی تاب من در دست نسیم می رقصید
تو دور می شدی و من تمام اندوهم را در شولایی از خستگی پیچیده بودم و به آسمان نگاه می کردم.. باید از اول ،این قصه را می دانستم که یک شب ، باد، ما را خواهد برد!

*متن های ادبی رادیو هفت*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۳۸
سین میم
۱۶
اسفند ۹۳

از من نخواه که به دلداری شب های بی قرار و بارانی ات بیایم وقتی هنوز راه و رسم تو را نیاموخته ام ،
هنوز به زیر چتر تو بودن عادت نکردم و هنوز چشم هایم جرأت کافی برای خیره شدن در لحظات اندوه بار دل دادگی با تو را ندارند.
احتیاج به کمی زمان دارم، زمان،گذشته حال یا شاید هم آینده.
نمیدانم کدامشان را آرزو کنم وقتی هرکدام شان مرا به یاد آنچه نداشته ام می اندازد .
اصلا بی خیال این حرفهای قدیمی ؛فقط بگذار همین را بگویم که  وقتی که عشق نه دیروز می شناسد و نه فردا!
تنها به دلشوره های امروزم دامن می زند و من چقدر بی قرارم برای ضربان شتاب ناک دلم در این روزهای زمستان…
می خواهم کمی از گذشته فاصله بگیرم و بی خیال آینده ای شوم که نمی دانم همراهی ام می کنی یا نه !
می خواهم عشق را در ترانه های عاشقانه ی امروز پیدا کنم…

“متن های ادبی رادیو هفت”

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۱
سین میم