دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو کز محنت دیگران بی غمی» ثبت شده است

۲۶
شهریور ۹۲

معلم چو آمد به ناگه،کلاس
چو شهری فرو خفته خاموش شد
سخنهای ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را
صدای درشت معلم شکست
بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود
مگر آنچه دیروز آنجا شنفت

عرق چون شتابان سرشک یتیم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیافتاد و گفت
بنی آدم اعضای یکدیگرند
وجودش به یکباره فریاد زد
که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز ..تو .. کز ...وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم
به پایین بیافکند وخاموش شد

در اعماق قلبش به جز درد و داغ
نمی کرد پیدا کلامی دگر
درآن عمر کوتاه پر خاطرش
نمیداد جز آن پیامی دگر

« چرا احمدک کودن بی شعور»
معلم بگفتا به لحنی گران
نخوندی چنین درس آسان بگو
مگر چیست فرق تو با دیگران؟

عرق از جبین احمدک پاک کرد
خدایا چه میگوید آموزگار؟
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق ها بین دار و ندار؟

چه گوید،بگوید حقایق بلند
به شرمی که از چشم خود بیم داشت

به آهستگی احمدک بینوا
چنین گفت با قلب آزرده چاک
که آنان به دامان مادر خوش اند
و من بی وجودش نهم سر به خاک

نارند کاری بجز خورد و خواب
به حال پدر تکیه دارند و من

من از بیم اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس دیروز دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین شاهدم دست پر پینه ام است

معلم بکوبید پا بر زمین
:به من چه که مادر ز کف داده ای
به من چه که دستت پر از پینه است.....

رود یک نفر پیش ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد

دل احمدک سخت آزرده گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
زچشمان کور سوئی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت

کنون یادم آمد بگویم تو را
تامل خدا را تامل دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

سهراب سپهری

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۶
سین میم