دیگر از باغچه صدای پای تو نمی آید
پروانه ها بر عطرهای خشکیده پژمرده اند
و من در نگاه پنجره ای خاموش
به ازدحام کسی می نگرم
که از دوردستِ یک احساس
همیشه می آیدو هرگز نمی رسد
از گونه هایم صدای پائیز می آید
آنجا که هر قطره اشک
برگ زردی می شود
که می گوید
بهار رفته است
و من با چشم هائی
لبریز بغض درختان تنها
در فصل کوچ لانه ها
برگ برگ می ریزم
و شاخه شاخه در خود
می خشکم
دیگر از باغچه
صدای پای تو نمی آید
گل های سرخ
دلتنگی ات را
در آسمان می بویند
و آوای باران
سمفونی دست های غمگینیست
که عشق را دوست می داشت !
---------------------------------
پرویزصادقی