دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن های ادبی رادیو هفت» ثبت شده است

۱۹
فروردين ۹۴

دقیقه های کش دار و بی حوصله.
ساعت های سنگین و بی رمق. هیاهوی مبهم آدم ها در پشت پنجره.
روی تن کوچه و خیابان،
درون فروشگاه ها و پارک ها.
آسمان بی رنگ و هوای دلگیر پاییز.
همه این ها وادارت می کنند آنقدر در خودت فرو بروی که بلند ترین صدا های اطراف هم تو را متوجه خودش نکند. موج های بی وقفه خیال و خاطرات،
جوری تو را با خود می برند که نمی فهمی در کدام روز و کدام ساعت غرق می شوی.
هر کجا که باشی فرق نمی کند.
وقتی حوصله ات را در نقطه ای از دیروز جا گذاشته باشی دیگر همه چیز را از پشت یک عینک پر از لک خاکستری می بینی.
کدر...
تیره...
پر غبار و بی رنگ و لعاب.
و بعد به درون یک لاک محکم و سیاه پناه می بری.
برای مرور گذشته.
با دقیقه های شاد و خنده های بی دلیل.
و فصل های رنگی و شوق انگیز.
دلم کمی باران می خواهد.
که شیشه های عینکم را بشوید و نگاهم را شفاف کند.
کاش می شد این ساعت های سنگین این هوای گرفته و این هیاهوی غریب و پر غبار را شست و تازه کرد.
کاش کسی بیاید و این دقیقه های بی رمق را بدزدد.
دلم کمی باران می خواهد.
باران.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۱۲
سین میم
۱۹
فروردين ۹۴

به من راست بگو.

آنقدر که خیال کنم با آینه طرف شده ام.

باید طوری باشی که همیشه موقع دیدنت کم و زیاد خودم دستم بیاید و آنقدر درست و به قاعده حرف بزنم که مکالمه مان به مجادله تبدیل نشود.

می دانی،

یادم نمی آید از کی رسم شد در ورودی خانه ها آینه یا شیشه رفلکس داشته باشد.

اما طرح خوبی بود.

حالا قبل از اینکه پایمان را توی چاردیواری کسی بگذاریم می توانیم سر تا پای خودمان را بر انداز کنیم.

بعد شاید بفهمیم که چه طور باید سلام کنیم که از این چاخ سلامتی کردن حال میز بان هم حقیقتاً خوب بشود.

خوب است که اصلاً یکی از دیوار های سالن پذیرایی خانه ها را آینه کار بگذارند.

آن وقت هنگام حرف زدن از خواسته ها و آرزو هایت همین که چشمت به خودت و قد و قواره ات بیفتد لحن و کلامت را درست می کنی.

نه چیزی می گویی که کسی پیش خودش به تو بخندد،

نه قولی می دهی که فردا روز،

دل شکستنی در پی داشته باشد

و نه حتی کلامی به زبان می آوری که تو را کوچک کند.

می بینی این حواس جمعی بعضی ها چقدر مهم است؟!

با من آینه باش.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۴
سین میم
۱۹
فروردين ۹۴

آن ذهنیتی که قدیمی ها از نامه رسان دارند چقدر فرق می کند با مرد جلیقه پوشی که امروز جلوی در خانه ها پیدایش می شود.

می توانم تصور کنم آن روز هایی را که پدرم سرباز بود و مادرم نو عروس.

صدای ترمز موتور چه دلی می لرزانده

از همه آن آدم های منتظر نشسته در خانه.

حالا وقتی تصویر پستچی در قاب آیفون جا می گیرد با خودم فکر می کنم از دانشگاه اختاریه آمده یا شاید کارت سوخت ماشینم را فرستاده اند.

نکند کسی از من شکایت کرده و نامه احضار به دادگاه برایم آمده است؟!

عجیب است.

دلم هوای روز هایی را کرده که تاریخ شان بر می گردد به قبل از تولدم.

دوست دارم کسی برای من هم نامه بنویسد.

دلم از ایمیل ها و مسیج های اینترنتی خسته شده.

دوست دارم پاکتی به دستم برسد که نشانی خانه ام را با دست خط خوب گوشه سمت چپش داشته باشد.

ذوق کنم از تمبر جدیدی که روی آن چسبانده اند.

و بعد چشمم بیفتد به کاغذی که روی آن کسی نوشته است:

سلام. امیدوارم حالت خوب باشد. اگر از حال من پرسیده باشی ملالی نیست جز دوری تو.

دلم می خواهد در فاصله ای دور از خودم کسی باشد که ملالی نداشته باشد جز نبودن من.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۵۳
سین میم
۱۹
فروردين ۹۴

یک روز مرا از خودم قرض بگیر و سعی کن دیر پس بدهی.

مرا از خودم بگیر و دورم کن از این دنیایی که برایم خودم درست کرده ام.

خودکار آبی را از لای انگشت هایم بیرون بیاور و به جایش آب نبات چوبی دستم بده.

این همه کاغذ دست نویس را از روی میزم بردار و به جایش یک دفترچه نقاشی صد برگ بگذار.

مداد رنگی ها هم کامل باشد لطفاً!

می خواهم خوش نقش و نگار ترین رویا های فراموش شده ام را نشانت بدهم.

مرا ببر به بزرگترین پارک این شهر و درخت ها را نشانم بده و بگو تو یک روز دیوانه این ها بودی.

کنارشان شعر می گفتی و زیر سایه بلند ترینشان بود که عاشق شدی.

برایم کفش کتانی تازه بخر و همراهی ام کن تا یک کوه بلند.

مهم نیست قله اش چقدر مرتفع باشد.

فقط باید بتوانم کمی از آن بالا بروم.

باید یادم بیاید چطور می شود با کمک سنگ و چوب و کبریت و کتری سیاه سوخته قدیمی،

خوشمزه ترین چای دنیا را توی استکان ریخت.

من دلم را به تو امانت می دهم.

و خواهش می کنم همان طور که تحویل گرفته ای پس نده.

قبول می کنی؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۵۰
سین میم
۱۹
فروردين ۹۴

می شود کمی حواست را جمع کنی؟

جمع کنی به همین چیز های معمولی. مثلاً به شعری که زیر لب می خوانم.

به عکس های قدیمی مان که گاهی دقیقه ها نگاهشان می کنم.

به آهنگی که صدایش را کمی بلند می کنم و بار ها و بار ها گوش می دهم.

می شود کمی حواست را بدهی به روزنامه ای که بی هدف ورق می خورد؟

یا شبکه های تلویزیونی ای که بی دلیل بالا و پایین می شوند.

یا ضبط صوت کهنه که بار ها پیچ و مهره هایش باز می شود به هوای تعمیر.

می شود کمی گوش کنی به...

چرا خسته به نظر می رسی؟

چشمانت گود افتاده اند. امروز چه خبر بود؟!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۶
سین میم
۱۶
فروردين ۹۴

رفتن نه به معنای رسیدن است و نه به معنای گذشتن.

نه می شود نامش را بگذاری سفر و نه می توانی بگویی که کسی که رفت دیگر بر نمی گردد.

نه می توانی انتظار آمدنش را نکشی و نه می توانی امیدی به شنیدن دوباره صدای قدم هایش داشته باشی.

تنها می دانی کسی که رفتنی می شود انگار پا به جاده یک طرفه ای گذاشته که اگر دور بزند شاید تاوان سنگینی پیش رویش باشد. تاوانی به سنگینی دلی که در هر لحظه از نبودنش شکسته و آرام نگرفته است.

رفتن گاهی یعنی از خاطرت ببری خیلی چیز ها را. خیلی سنگفرش هایی که با قدم های سرخوشت شناختی و یا چیز هایی که به امید آمدن روز مبادا کنار گذاشتی.

یعنی خاطراتی که ثبت شدند تا فراموشی را سخت کنند و بلای جانت در روزهای انتظار شوند.

می دانم آسان نیست بین رفتنی شدن و ماندن یکی را انتخاب کنی

اما نمی دانم چرا آدم ها هر بار که میان این دو مردد می شوند تمام بی قراری ها را به جان می خرند

و قرار را بر رفتن می گذارند.

راستی، چرا آدم ها همیشه رفتنی اند.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۰۷
سین میم
۱۶
فروردين ۹۴


آیا تو هیچگاه شب هنگام از ستاره ای که ایستاده در قاب پنجره و زل زده با چشم نقره ای بر اندوهی که قلب تو را می خراشد،

پرسیده ای چقدر تنهایی؟

آیا تو هیچگاه خم شده ای روی وسعت شب و غربت یک کوچه خالی که پر شده از طنین ترانه عابری که مست،

روی خطوط حامل، تلو تلو خوران افسانه یک عشق کهنه را آواز می کند؟

دلم گرفته

برای یک ستاره و وسعتی که می شود از پنجره روی آن آرام خم شد و شنید، آرام خم شد و گریست.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۰۴
سین میم
۱۰
فروردين ۹۴

                            

شاید وقتی در حال تماشای حساس ترین لحظه از برنامه مورد علاقه ات هستی

پیام های بازرگانی برایت کابوسی بزرگ باشند.

شاید درست وقتی شروع شوند که محو تماشایی و حواست به اطراف نیست.

حواست نیست که کسی مدت هاست به تو خیره مانده و کلی حرف را در دلش نگه داشته

تا شاید رو برگردانی و حوصله کنی برای کمی گفتگو.

شاید همین لحظه ها باعث شکستن سکوتی شوند که اصلاً دوستش ندارم.

لازم نیست حتماً به لبخند های همیشگی ات که قند را در دل فنجان های چای هم آب می کنند مهمانم کنی و یا طلسم بی حوصلگی های اخیرم را بشکنی.

فقط در همین دقایق کوتاه که بی اعصاب و دلخوری،

همین دقایقی که با نگاه های بی تفاوتت به گل های قالی خیره می شوی

و بعد چشم می دوزی به فنجان چایی که از دهان افتاده،

در همین دقایق کوتاه که برای تو کابوس شده اند و برای من زندگی ساز،

همین دقایق را به من گوش کن.

آن وقت می بینی که از همین لحظه های کوتاه،

عاشقانه ای می سازم که آرزویش را داشتم.

فقط کافی است پیام های بازرگانی به دادم برسند و به من فرصت دهند که لحظه ای به چشمت بیایم.


متن های ادبی رادیو هفت


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۱
سین میم
۱۰
فروردين ۹۴

پنهان کردن برق نگاه یکی از سخت ترین کار های دنیاست

وقتی که داری از دیدن کسی ذوق مرگ می شوی.

و من محکومم به این کار چون در حد و اندازه های تو ارزیابی نشده ام.

چطور می شود وقتی که باد میان شاخه های بید سر کوچه می پیچد ذوق نکرد؟

چطور می شود از بوی توت فرنگی پیچیده در خیابان شلوغ ذوق نکرد؟

می شود باز شدن شکوفه های هلو را دید و ذوق نکرد؟

می بینی؟ مقصر من نیستم.

آخر چطور می شود تو را دید و ذوق نکرد؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۷
سین میم
۱۰
فروردين ۹۴

سلام که واژه نبود. یک پرنده بود که از طلوع به غروب کوچ می کرد.

یک بادبادک بود که می شد سر نخش را در دست گرفت و رفت.

قدم به قدم، در امتداد یک رد پا گه معلوم نبود مال کیست و رو به کجا می رود.

سلام که کلمه نبود.

یک قصه ی بلند بود که قرار نبود هیچ وقت به پایان برسد.

قصه ای که در انتهایش همه ی کلاغ ها به خانه هایشان می رسیدند.

حالا ولی انگار آدم هایی هستند که راز سلام را نمی دانند.

عطرش را نمی شناسند.

می گویند و می روند بی آنکه دل به کسی بسپارند.

آنهایی که نمی دانند سلام یعنی آغاز یک مثنوی بلند که پایانش خداحافظ نیست.

سلام یعنی من دچار یک حس بی نهایت ام و کیست که نداند دچار یعنی عاشق؟!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۳
سین میم