دقیقه های کش دار و بی حوصله.
ساعت های سنگین و بی رمق. هیاهوی مبهم آدم ها در پشت پنجره.
روی تن کوچه و خیابان،
درون فروشگاه ها و پارک ها.
آسمان بی رنگ و هوای دلگیر پاییز.
همه این ها وادارت می کنند آنقدر در خودت فرو بروی که بلند ترین صدا های اطراف هم تو را متوجه خودش نکند. موج های بی وقفه خیال و خاطرات،
جوری تو را با خود می برند که نمی فهمی در کدام روز و کدام ساعت غرق می شوی.
هر کجا که باشی فرق نمی کند.
وقتی حوصله ات را در نقطه ای از دیروز جا گذاشته باشی دیگر همه چیز را از پشت یک عینک پر از لک خاکستری می بینی.
کدر...
تیره...
پر غبار و بی رنگ و لعاب.
و بعد به درون یک لاک محکم و سیاه پناه می بری.
برای مرور گذشته.
با دقیقه های شاد و خنده های بی دلیل.
و فصل های رنگی و شوق انگیز.
دلم کمی باران می خواهد.
که شیشه های عینکم را بشوید و نگاهم را شفاف کند.
کاش می شد این ساعت های سنگین این هوای گرفته و این هیاهوی غریب و پر غبار را شست و تازه کرد.
کاش کسی بیاید و این دقیقه های بی رمق را بدزدد.
دلم کمی باران می خواهد.
باران.