پنهان کردن برق نگاه یکی از سخت ترین کار های دنیاست
وقتی که داری از دیدن کسی
ذوق مرگ می شوی.
و من محکومم به این کار چون در حد و اندازه های تو ارزیابی نشده
ام.
چطور می شود وقتی که باد میان شاخه های بید سر کوچه می پیچد ذوق نکرد؟
چطور می
شود از بوی توت فرنگی پیچیده در خیابان شلوغ ذوق نکرد؟
می شود باز شدن شکوفه های هلو را دید و ذوق نکرد؟
می بینی؟ مقصر من نیستم.
آخر چطور می شود تو را دید و ذوق نکرد؟
فقط مانده ام برق نگاهم را چطور پنهان کنم.
حتی اگر نگاهم را به پایین بدوزم
رنگ پریده ام این برق را منعکس می کند.
حتی اگر رویم را برگردانم لرزش دستانم این
برق را می پراکند.
از من ساخته نیست.
پس تو رو بگردان.
بگذار این تو باشی که می
رود.
و من همین جا می ایستم در کنار بید سر کوچه.
هر وقت خواستی بازگرد.
ریشه های این بید محکم تر از آن اند که از دوری ات بلرزند.
پس تا هر وقت که این بید بماند
من هم هستم.
تا هر بهاری که بوی توت فرنگی بپیچد من هم هستم.
و تا هر وقت که شکوفه های هلو سر باز می کنند خواهم بود.
متن های ادبی رادیو هفت