آدمی که ده بیست سال یک جا مانده باشد دل بریدن را یاد نمی گیرد.
کسی که چند سالی یک بار مجبور بوده بار و بنه اش را در یک کامیون جا دهد و به خانه تازه برود شجاع تر است انگار.
آدمی که هر چند سال یکبار خرت و پرت های اضافه را جمع کرده و از بین همه
چیز مهم تر ها را برداشته و راهی شده بلد است انتخاب کند. می داند مهم های
زندگی اش کدام اند.
اما آن هایی که به اسباب کشی عادت نکرده اند به ترک های دیوار خانه شان هم انس دارند.
ماندن همیشه همین طور بوده است.
دور آدم پیله ای از خاطره و دلبستگی می پیچد.
انباری دل آدم هایی که می مانند، همیشه پر از وسیله هایی است که شاید یک روز صاحب شان را پیدا کنند.
قاب عکس های توی انباری پر از عکس آدم هایی است که شاید یک روز برگردند و عکسشان را بخواهند. که هیچ وقت هم بر نمی گردند البته!
گاهی برای دل، اسباب کشی لازم است!
چون آدمی که فکر می کند همیشه همه چیز همان جا و همان طور می ماند یاد نمی گیرد دور ریختنی های زندگی اش کدام اند.
آدم باید بلد باشد مهم ترین ها را انتخاب کند.
دستشان را بگیرد و از یک خانه به خانه دیگر برود…
“متن های ادبی رادیو هفت”