حس شاعر
نگاهش را
صدایش را
تمام بغض هایِ خفته در اشعارِ پاکش را
نفس هایِ عمیقش را
تمامِ دلخوری هایِ عجیبش را
تمامِ خستگی ها و
تمامِ مبهماتِ حرف هایِ در سکوتش را
اگر شاعر نباشی پس…
نمی دانی
چه رنجِ محکمی باشد
جهان را با نگاهِ شاعران دیدن
چه حسِّ خوب و شیرینی
که گل را خوب بوییدن
چه دردِ غیرِ توصیفی
که حسِ شاعری را در ورق گفتن
چه مرگِ دل پسندی کز
برای قافیه در هر سخن مردن
که گاهی از قفس گفتن
ولی گاهی ز پروازیِ که در اوج است و جان افزا
سخن راندن
خرامیدنِ به رویِ کاغذِ کاهی
در آن شب زنده داری هایِ اجباری
و دردِ ذهن، از بارِ لغات کم
که گم گشته است
در سیلِ هزاران قصه یِ مبهم
و گاهی حسِّ خوب و گاه هم صد ها هزاران غم
که گر شاعر نباشی هیچ میفهمی
از این احساسِ خوب و ناب
و یا این درد هایِ حاد
که قدرت با عروض است و
دلت، پیشِ ” سپیدی” گیر
و تو تنها پیِ راهی
برای گفتنِ احساسِ در زنجیرو
در ذهنت
تمامِ واژه ها
با یکدگر درگیر
و این
دردو دلِ یک شاعراست و
شاعری باید که فهمیدن
چنان که دردِ یک مادر
که خسته است او
ولی عاشق
فقط مادر که فهمیدن
فقط مادر که فهمیدن