۱۶
فروردين ۹۴
آیا تو هیچگاه شب هنگام از ستاره ای که ایستاده در قاب پنجره و زل زده با چشم
نقره ای بر اندوهی که قلب تو را می خراشد،
پرسیده ای چقدر تنهایی؟
آیا تو هیچگاه
خم شده ای روی وسعت شب و غربت یک کوچه خالی که پر شده از طنین ترانه عابری که مست،
روی خطوط حامل، تلو تلو خوران افسانه یک عشق کهنه را آواز می کند؟
دلم گرفته
برای یک ستاره و وسعتی که می شود از پنجره روی آن آرام خم شد و شنید، آرام خم شد و گریست.
۹۴/۰۱/۱۶