تو رو در جامه ای از رویا دیده بودم.
در صبحی نه آنقدر دور که از یاد برده باشمش و نه آنقدر نزدیک که عطر خاطره را جا گذاشته باشد روی درگاه پنجره!
تو را در قله ای از لاجورد دیده بودم
در غروبی که آسمان ابری بود و نمیدانستم آمده ای تا بمانی یا قصد رفتن داری
تو را در پیراهنی از گردباد دیده بودم
پریشان از آنچه بین ما گذشت…
قصه ای که به پایان نرسید و خوابی که هرگز تعبیر نشد!
من مانده بودم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را!!؟
تو دور میشدی و شال بی تاب من در دست نسیم می رقصید
تو دور می شدی و من تمام اندوهم را در شولایی از خستگی پیچیده بودم و به
آسمان نگاه می کردم.. باید از اول ،این قصه را می دانستم که یک شب ، باد،
ما را خواهد برد!
*متن های ادبی رادیو هفت*