رفتن نه به معنای رسیدن است و نه به معنای گذشتن.
نه می شود نامش را بگذاری
سفر و نه می توانی بگویی که کسی که رفت دیگر بر نمی گردد.
نه می توانی انتظار
آمدنش را نکشی و نه می توانی امیدی به شنیدن دوباره صدای قدم هایش داشته باشی.
تنها می دانی کسی که رفتنی می شود انگار پا به جاده یک طرفه ای گذاشته که اگر دور
بزند شاید تاوان سنگینی پیش رویش باشد. تاوانی به سنگینی دلی که در هر لحظه از
نبودنش شکسته و آرام نگرفته است.
رفتن گاهی یعنی از خاطرت ببری خیلی چیز ها را. خیلی سنگفرش هایی که با قدم های سرخوشت شناختی و یا چیز هایی که به امید آمدن روز مبادا کنار گذاشتی.
یعنی خاطراتی که ثبت شدند تا فراموشی را سخت کنند و بلای جانت
در روزهای انتظار شوند.
می دانم آسان نیست بین رفتنی شدن و ماندن یکی را انتخاب
کنی
اما نمی دانم چرا آدم ها هر بار که میان این دو مردد می شوند تمام بی قراری ها
را به جان می خرند
و قرار را بر رفتن می گذارند.
راستی، چرا آدم ها همیشه رفتنی اند.