۱۰
فروردين ۹۴
سلام
که واژه نبود. یک پرنده بود که از طلوع به غروب کوچ می کرد.
یک بادبادک
بود که می شد سر نخش را در دست گرفت و رفت.
قدم به قدم، در امتداد یک رد پا
گه معلوم نبود مال کیست و رو به کجا می رود.
سلام که کلمه نبود.
یک قصه ی بلند بود که قرار نبود هیچ وقت به پایان برسد.
قصه ای که در انتهایش همه ی کلاغ ها به خانه هایشان می رسیدند.
حالا ولی انگار آدم هایی هستند که راز
سلام را نمی دانند.
عطرش را نمی شناسند.
می گویند و می روند بی آنکه دل به
کسی بسپارند.
آنهایی که نمی دانند سلام یعنی آغاز یک مثنوی بلند که پایانش
خداحافظ نیست.
سلام یعنی من دچار یک حس بی نهایت ام و کیست که نداند دچار یعنی عاشق؟!
۹۴/۰۱/۱۰