خوابی دیدم:
تابش آبی در خواب
لرزش برگی در آب
این سو تاریکی مرگ
آن سو زیبایی برگ
اینها چه، آنها چیست،
انبوه زمان ها چیست؟
خوابی دیدم:
تابش آبی در خواب
لرزش برگی در آب
این سو تاریکی مرگ
آن سو زیبایی برگ
اینها چه، آنها چیست،
انبوه زمان ها چیست؟
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیج معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
یار گل چهره خواهم ز خدا دل شادش
بی نیازی بود از سرو و گل و شمشادش
سرو آزاد چو بالای دل آرایش نیست
آفریده است خدا از دو جهان آزادش
بت شیرین لب من خسرو خوبان جهان
مهربانیست بدین شیفته دل فرهادش
گرچه میخانه خراب است ز ساقی خواهم
تا به یک جلوه ی مستانه کند آبادش
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست...
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست...
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست...
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم...
گاه گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست...
آسمانی. تو در آن گستره "خورشیدی" کن
من همین قدر که گه گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه...
برگی از باغچه شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز....
که همین شوق مرا " خوبترینم" کافیست.
"به آرامی آغاز به مردن می کنی"
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی.
گقتـــار نـــــور (امـــام باقـــــر علیـــــه ســـلام)
تو را به پنـــج چیــــز سفــــارش می کنـــــم :
اگـــــر مــــورد ستــــم واقــــع شــــدی ستـــم مکــن
اگــر بــه تـــو خیـانت کـــردند خیــانت مکــن ، اگـــر تکــذیبت کـــردند خشمگیـــن مشــو
اگـــر مـدحــت کننــد شــاد مشــــو ، و اگـــر نکوهشـــت کننـــد ، بیتــــابی مکــن .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (167)
.93/02/10
.08:56 pm
.شـــــعراز : "fereshteh,jh"
.نــامـــ شــــــعر: " میــلاد نــــور "
.باغ فـــدک شــاخه گلی تـازه داد ღ♥ღ حضرت باقر بـه جهان شد پدید
.بنت اســـد صاحب خورشید شـد ღ♥ღ زینِ دو عالم به جهـان بــر دمید
.عرش خدا تا به زمین فرش شـد ღ♥ღ عصمــت احمـد به محمـــد رسید
.شعــر فــرشتــه سخن کبریاست ღ♥ღ عید شمـــا بـــاد حمیــــد و سعید
میـــلاد نــــور بــــر عـــاشقـــانش مبــــارک و شـــــاد بـــــاد
♥★♥★♥★♥★♥★♥★♥★♥
از خداوند پرسیدم :
اگر در سرنوشت من
همه چیز را از قبل نوشته ای
آرزو کردن من چه سودی دارد؟
خداوند لبخندی زد و گفت :
شاید در سرنوشتت نوشته باشم
هر چه آرزو کرد.
- نصیحتی برای خودم
هرگز عاقل نشو!
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی!
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو!
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری ...
***