حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
ای طبیب زخمهای بی علاج
ای قرار بی قراری ها بیا
کس نمی فهمد زبانِ زخم را
ای دوای زخم کاری ها بیا !
کفش های اتشینت در بغل
باز می دانم که در خوابم هنوز
خود را شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
افتاد . و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که دوید از بن غم تا به بهشت.
من در خویش ، و کلاغی لب حوض.
خاموشی، و یکی زمزمه ساز.
تنه تاریکی ، تبر نقره نور.
و گوارایی بی گاه خطا. بوی تباهی ها، گردش زیست.
شب دانایی. و جدا ماندم : کو سختی پیکرها، کو بوی زمین، چینه بی بعد پری ها؟
اینک باد، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت، بر سینه من ریگ بیابان باد!
چیزی گفت، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید. اینهم گل اندیشه ، آنهم بت دوست.
نی ، که اگر بوی لجن می آید، آنهم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است.
دیدار دگر، آری : روزن زیبای زمان.
ترسید، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست، خیره به من
سهراب سپهری
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی
گره از کار فروبستهی ما بگشایی
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک تو چرا مینایی
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار .
ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار .
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده ی سرگردان بود !
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
و جاده وسعت درد مسافر را نمی فهمد
دوباره وقت رفتن می شود کوچ پرستوها
و حتی آسمان مرغ مهاجر را نمی فهمد
پر از شک و یقینم بی تو ایمانی نخواهم داشت
خدا حرف دل این نیمه کافر را نمی فهمد
خیابان ها و ماشین های سر در گم نمی دانند
که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد
چراغ سبز یا قرمز چه فرقی می کند وقتی
سواره خط کشی قلب عابر را نمی فهمد
حضور حاضر غایب که می گویند یعنی من
غریب افتاده ای که جمع حاضر را نمی فهمد
نمی خواهد بپرسی حال و روز واژه هایم را
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
سید علیرضا جعفری
دیگه من دست خودم نیست
تو شدی تموم دنیام
می خوام از تو رد شم
اما باز می بینم تو رو می خوام
چه کنم دست خودم
نیست دستم از تو می نویسه
دست من نیست اگه
چشمام بی تو میباره و خیسه