جان منی چه بهره که در بر نبینمت
تاج منی چه سود که بر سر نبینمت
از سرو ناز گرچه تمنای سایه نیست
لیکن دریغ اگر سر و سرور نبینمت
سنگین دلا کز آینه ات می کنم قیاس
آهی نمی کشم که مکدر نبینمت
کان خزف شدم تهی از گوهر شعف
کاری مکن که در صف گوهر نبینمت
جان منی چه بهره که در بر نبینمت
تاج منی چه سود که بر سر نبینمت
از سرو ناز گرچه تمنای سایه نیست
لیکن دریغ اگر سر و سرور نبینمت
سنگین دلا کز آینه ات می کنم قیاس
آهی نمی کشم که مکدر نبینمت
کان خزف شدم تهی از گوهر شعف
کاری مکن که در صف گوهر نبینمت
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
رمزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد
قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کآتشی در پیر و در برنا نهاد
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل، سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل روبرو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود
عقل منطق داشت حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد ولی بیهوده بود
چـــــند روزیِ هســــت کــه دلـــمـــ خیـلــــی گــــرفتــــه. . .
. . . . .نمــــیدونــمـــ چـــــرا. . . .؟
ولـــــــی هــــر چــــه هســــــت "خـــــ♥ــــــدا"بهـــــــتر مــــــی دونـــه
بــه قـــــول مـــــرحـــومـ حــــاج "آقــــای دولابـــــی"
. . . .هــــــر وقــــت "غُـــصه دار" شـــــدیــــد. . . "استــ♥ــــغفار" کنیـــــد
اَستَغفِــــ♥ـــــرُالله
اگر جای مروت نیست، با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ، بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدفهای تهی بردار
همینجا در کویر خویش مروارید پیدا کن
چه شوری بهتر از برخورد برق چشمها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ میآید
به " آه عشق " کاری برتر از اعجاز عیسا کن
خطر کن! زندگی بی او چه فرقی میکند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن
چشمــ فـــرو بســـته اگـــر وا کنـــی
*در تـــو بـــود ،هـــرچــه تـــماشــا کنــی
*هـــمدمــ خــود شــو کــه "حبـــیب" خــودی
*چـــارۀ خـــود کــن کـه "طبـــیب" خـــودی
بــــر حَـــذَر از مصــــلحت انــدیشـــی بــاش
*مصلــــحت انـــدیـــشِ دلِ خـــویــــش بــاش
*چَــــشمــِ "بصــــیرت" نگشـــایـــی چـــرا. . .؟
*بـــی خـــبر از خـــویـــش ؛ چــــرایـــی چـــرا. . .؟
با گیاه بیابانم
خویشی و پیوندی نیست
خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است وهراس بی بار و بری
و در این گلخن مغموم
پا در جای چنانم
که ما ز وی پیر
بندی دره تنگ
و ریشه فولادم
در ظلمت سنگ
مقصدی بی رحمانه را
جاودنه در سفرند
***
فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست
اردی جهنم است زمانی که یار نیست
دست نیاز باد به دامان ناز بید
تنها مرا به جانب معشوقه بار نیست
امسال از همیشه ی خود بی ثمرتر است
در باغ من نشانه ای از برگ و بار نیست
هر قاصدی که آمده از راه، ناخوش است
هر نامه ای که می رسد از سوی یار نیست
دنیا به جز عذاب چه دارد برای من ؟
شب های تار هست صدای سه تار نیست
آه ای پرنده! گاه قفس را نفس بکش
آخر همیشه راه رهایی فرار نیست