۰۸
ارديبهشت ۹۳
جان منی چه بهره که در بر نبینمت
تاج منی چه سود که بر سر نبینمت
از سرو ناز گرچه تمنای سایه نیست
لیکن دریغ اگر سر و سرور نبینمت
سنگین دلا کز آینه ات می کنم قیاس
آهی نمی کشم که مکدر نبینمت
کان خزف شدم تهی از گوهر شعف
کاری مکن که در صف گوهر نبینمت
دل می بری ولی به تانی و کاهلی
در دلبری دلیر و دلاور نبینمت
این قدر پا به پا نکن از دست می رویم
ترسم که چشم بندم و دیگر نبینمت
دم های آخرست و به یک دیدنم رضاست
راضی مشو که این دم آخر نبینمت
دارم همیشه گوهر ایمانت آرزو
تا مستحق کیفر کافر نبینمت
ای کافر روسپید بر آیی ز امتحان
تا رو سیه به عرصه ی محشر نبینمت
قند مکرر است ترا شعر شهریار
تک قند تویی که مکرر نبینمت