مثل هر بار برای تو نوشتم:
دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر
این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺟﺎﻥ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﮔﻨﺞ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺳﻮﺩ ﻭ ﺯﯾﺎﻥ ﺭﺍ
ﻧﻔﺴﯽ ﯾﺎﺭ ﺷﺮﺍﺑﻢ ﻧﻔﺴﯽ ﯾﺎﺭ ﮐﺒﺎﺑﻢ
ﭼﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺧﺮﺍﺑﻢ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺩﻭﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ
ﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﻠﻖ ﺭﻣﯿﺪﻡ ﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﺭﻫﯿﺪﻡ
ﻧﻪ ﻧﻬﺎﻧﻢ ﻧﻪ ﺑﺪﯾﺪﻡ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﮐﻮﻥ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ
ﺯ ﻭﺻﺎﻝ ﺗﻮ ﺧﻤﺎﺭﻡ ﺳﺮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺳﭙﯿﺪﻩ ؛ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﺳﻦ ﻭ ﺷﺒﻨﻢ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﻗﻪ ﮔﻨﺪﻡ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﻩ ﻣﺮﯾﻢ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﺯﮐﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﯾﮏ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﯼ ﺯﯾﺒﺎ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺵ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺑﯽ ﺩﺭﯾﺎ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﮐﯽ ﮐﻮﺛﺮ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﺷﺒﻨﻢ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮﺍﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻬﺘﺎﺏ
لحظه هایی هستند
که هستیم
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود
همانجا که می خواهد
بی صدا
بی هیاهو
همان لحظه هایی که
قلمت را بردار ،
بنویس از همه خوبیها ، زندگی , عـشق ، امیـــد
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا است
گل مــریــم ، گـل رز
بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال
از تـمنـــا بنویس
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود
از غروبی بنویس که چون یاقوت و شقایق سرخ است
بنویس از لبخند
از نگاهی بنویس که پر از عشق به هر سوی جهان می نگرد
قلمت را بردار ، روی کاغذ بنویس :
زندگی با همه تلخی ها شیرین است ...!!
"علی صوفی"