۰۳
تیر ۹۳
سال ها در گذرند
ماه ها ، ساعت ها،
چه شتابی دارند این روزها ثانیه ها
انگار همین دیروز بود
کودکی محو تخیل بودم
گوشه ای خلوت، بی خیال از همه جا
به تماشا می نشستم، لانه ی مورچه را، ساعت ها
روز ها در پی گنج ،می ساختم توی هر باغچه ای گودالی
یا که می ساختم با گِل، قصری از جنس طلا، پوشالی
عاشقش بودم،شعله را می گویم
رقص زیبای شراره در باد
سرخ وآبی، زرد مثل آفتاب
وای عجب تصوری از فردا
خلبانی، دکتری’، مهندسی
آرزوی بچه ها، این قبیل از شغلها
من امّا آرزو می کردم، بزرگی باشم
شاعری ، خنیاگری ، از همه بیشتر،کیمیا گری دوست داشتم
آه . . .
وچقدر زود گذشت کودکیم
صدحیف که تکرار ندارد، آن روز ها
b.fatahi