تا سحر امشب بر بالین من
امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه ی غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
آه ای یاران بفریادم رسید
ورنه مرگ امشب بفریادم رسد
ترسم آن شیرینتر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد
تا سحر امشب بر بالین من
امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه ی غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
آه ای یاران بفریادم رسید
ورنه مرگ امشب بفریادم رسد
ترسم آن شیرینتر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻨﺪ :
ﭼﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﯼ ﻣﺒﻬﻢ ﺁﺏ؟
ﭼﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﯼ ﺩﻟﮑﺶ ﺑﺮﮒ ؟
ﭼﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﺁﻥ ﺍﺑﺮ ﺳﭙﯿﺪ
ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺑﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻠﻨﺪ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﮊﺭﻓﺎﯼ ﺧﯿﺎﻝ
ﭼﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎ ؟
ﭼﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﯽ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﻮﺝ ؟
رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم تا دوست را به یاری نخوانیم، و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند
طعم توفیق را می چشاند
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
من چیستم؟
افسانه ای خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خورده ای از عشوه ی نسیم
خشمی که خفته در پس هر درد خده ای
رازی نهفته در دل شب های جنگلی
من چیستم؟
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
به من تکیه کن !
من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر آن بنهی !
تمام روحم را آغوشی می سازم تا تو درآن از هراس بیاسائی !
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا