همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد
سر مغرور من ! با میل دل باید کنار آمد
همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد
سر مغرور من ! با میل دل باید کنار آمد
ﺻﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺨﻮﺍﻩ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ
ﭘﯿﺶ ﺍﺯﯾﻦ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﻏﻢ ﺍﯾﻮﺏ ﺭﺍ
ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ
ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻣﻔﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻨﺴﻮﺏ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻃﻌﻨﻪ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﻇﺎﻫﺮﻡ ﺷﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﺁﻩ
ﺑﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﻪ ﻧﺮﻣﯽ ﻣﯽ ﺗﺮﺍﺷﺪ ﭼﻮﺏ ﺭﺍ
هر وقت صدای شکستن خودمو شنیدم،
گفتم باشه منم خدایی دارم...
حواست هست خدا؟!
از بچگی تا الان هر وقت زمین خوردم و به سختی پا شدم...
یه جمله شنیدم...
"غصه نخور خدابزرگه"
حواست هست خدا؟!
مـــــن یه روزی کسی بودم که ..
از ته دل میخندیدم..!!
آروم ترین اعصاب دنیا رو داشتم ..!!
اکنون ...
می نوازم با دلم سنتور . باور میکنی ؟
دستگاه دلکش ماهور . باور می کنی ؟
پشت ابرتیره گی ها نور پنهان کرده اند
چهره ام در سایه ها مستور. باور می کنی ؟
عشق یک پرده کشید و دیده گانم کور شد
به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که
آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهایی
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرااین روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا میبیند
از دور میگوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده و با همان امضا،
همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام این روزها
تنها