خواب بودم، خواب دیدم مرده ام/
بی نهایت خسته و افسرده ام/
تا میان گور رفتم دل گرفت/
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت/
روی من خروارها از خاک بود/
وای، قبر من چه وحشتناک بود!
بالش زیر سرم از سنگ بود/
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود/
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت/
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت/
خسته بودم هیچ کس یارم نشد/
زان میان یک تن خریدارم نشد/
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی/
ترس بود و وحشت و دلواپسی/
ناله می کردم ولیکن بی جواب/
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب/
آمدند از راه نزدم دو ملک/
بشنو این نکته که خود را زغم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننــــــهاده کنی
آخرالامـــــــــــر گل کوزه گــــــران خواهی شد
حالیـــــــــــا فکر سبو کن که پـــــــــر از بــاده کنی
گر از آن آدمیانــــــــــــــــی کـــه بهشتت هـــوس است
عیش بـــــــــــا آدمی ای چنــــــــــــــــد پـــــری زاده کنی
تکیه بـــــــــــــــر جــــــــای بزرگان نتـــــــوان زد به گزاف
مگر اسباب بــــــــــــــــزرگی همــــــه آمــــــــــاده کنــــــــــی
گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
ازاین جهانِ بی جهت که میا،که مگو،که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
سقوط می کنی از اوج ارتفاعی پست
سقوط می کنی از زندگانی یک دست
.
در عمق وحشت کابوس های موروثی
میان جمعیت خسته ی خرافه پرست
.
و شاعران جهان در تو جمع می گردند
که باز نوحه بخوانید در ته بن بست
.
سقوط می کنی از بالشی پر از پرواز
پراز پرنده ....که یک روز سرد می بایـَـست