جهت دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد
نگهم خواب ندارد
قلمم گوشه ی دفتر
غزل ناب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره
مگر این عاشق دیوانه دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟
شده ام باز هوایی
چه شود جمعه ی این هفته بیایی؟
به جمالت… به جلالت… دل ما را بربایی…
و اما جواب امام زمان:
تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود،
تو بودی...
هر زمان بود تفاوت، تو رفتی، تو نماندی!
خواهش نفس شده یار و خدایت…
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت...
و به آفاق نبردند صدایت…
و غریب است امامت!
من که هستم،
تو کجایی؟
تو خودت کاش بیایی
به خودت کاش بیایی...!