بارالها!
چگونه سر بالا بگیرم و به درگاهت بیایم و بگویم :
الهی العفو … که عفو و بخششت را می طلبم
اما باز هم جلوی نفسم را نمی گیرم؟
چگونه شرمسارت نباشم در حالی که هر چه جور و جفا از من می بینی
باز هم رشته ی مهر و دوستی ات را نمی گسلی و رهایم نمی کنی؟
چگونه ادعای بندگی کنم در حالی که خود می دانم عبد تو نبودم و بنده ی نفس بودم؟
اما مهربان خالقم!
تنها چیزی که می توانم بگویم این است که با همه ی شرمندگی هایم ادعا می کنم که بنده ی تو هستم
و تنها کلامی برایت بگویم که نکند عمر به سر آید و این کلام را نگفته باشم
خدایا! ساده بگویم … دوستت دارم
خدایا قلبم تشنه نور و عشق توست
هر روز به افکار و آرزوهایم بیا
می گویند قلب هر کس به اندازه ی مشت بسته ی اوست!
اما من قلبهایی را دیده ام که به اندازه دنیایی از محبت عمیقند...
دلهای بزرگی که هیچگاه در مشتهای بسته جای نمی گیرند...
مثل غنچه ای با هر تپش شکفته می شوند...
دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند...
و تشنه ! تا اینکه ابر محبت ببارد...
در عوض دلهایی هم هستند؛
که حتی از یک مشت بسته ی کوچک هم کوچکترند!
دلهایی که شاید وسیع هم بتوانند باشند!
اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند!!
و تو هرگاه خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است به دستت نگاه کن....
وقتی که “مهربانی” را به دیگران تعارف می کنی...
ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ، ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ...!
ﯾﮑﯽ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ، ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ..
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ..
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﻤﯿﺪﻩ..
یکی دیگه ب خودش نمیرسه...
ﯾﮑﯽ مدام ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﻩ..
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ، عکس ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ...!
یکی محبت نمی کنه ...!
یکی دیگه محبت نمیپذیره ...!
و.....
اینگونه است ک ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ در ٣٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ و ﺩﺭ ٨٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻓﻦ میشوند...!
پائولو کوئیلو
متنی که برنده ی بهترین جایزه سال شد...
من برای چمدان گل سرخ
در سحرگاه صدایی که به پرچین خدا نزدیک است
بوی نمناکی یک دسته علف می چینم...
نه صداقت مانده...
نه حیا در دل باغ
من فقط حاشیه در متن خدا می بینم
ای نگاهی که چنان پیچک درد
به سپیدار دل خسته ی ما می پیچی...
تو به سهراب نگو...
که در این لحظه ی سخت
شرم پیشانی ما
نگو بامن، نگو شعرت گناه است
که این احساس من عصیان غمهاست
.
خروش کهنه زخم یاد دیروز
نوای بی وفایی های فرداست
.
نگو بامن ،نگو دیوانه ای تو
چه باید، عشق مجنون خواهد ازمن
وجودم بنده و تسخیر عشق است
زمن نامی زمن میباشد ازمن
.
نگو باشد جهنم خانۀ تو
چو عریان باشد این اشعار گستاخ
نترسانم جهنم هیچ باشد
به پیش این سیه پندار گستاخ
.
من آن دیوانۀ رویای مرگم
در این شبها شرر انداز نورم
نمیترسم ز عریانی ز عصیان
من آن بیتاب خلوتگاه گورم
.
چه میدانی تو این افسانه را چیست
کجا بیتاب رویی بوده ای تو
نلرزیده دل سنگت ز چشمی
کجا در بند مویی بوده ای تو
.
بگو کی لمس دستان ظریفی
تنت در آتش عصیان کشیده
لبانت از لب دلدار مستی
کجا گل بوسه های عشق چیده
.
مرا با این گنه کاری جهانم
هم از دوزخ بری باشد هم از عشق
من از ایمان و دینم بر نتابم
بود شادی ام از عشق و غم از عشق
.
بابک چترایی
شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم،
وقتی میخواند نمی شنیدم…
.
وقتی دیدم که نبود…
وقتی شنیدم که نخواند…!
.
دنباله ی شعر کویر در ادامه مطلب
ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻌﺮﻡ ، ﺩﻓﺘﺮﻡ ﯾﻌﻨﯽ
ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ، ﺍﺑﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﻡ ﯾﻌﻨﯽ
.
ﺳﺮﻡ ﺩﺍﻍ ﺍﺳﺖ، ﯾﮏ ﮐﻮﺭﻩ ﺗﺒﻢ ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﻡ
ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺭﯾﺰ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﺳﺮﻡ ﯾﻌﻨﯽ
.
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻡ
ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪ، ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﻡ ﯾﻌﻨﯽ
.
ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺻﺒﺢ ﻭ ﻇﻬﺮ ﻭ ﻋﺼﺮ ﺩﺭ ﻓﮑﺮﺕ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻢ
ﺍﺫﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩﻡ، ﮐﺎﻓﺮﻡ ﯾﻌﻨﯽ؟؟؟
.
ﺗﻦ ﺗﻮ ﻣﻮﻃﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﭘﺲ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻦ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻪﺟﺎ، ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﻡ ﯾﻌﻨﯽ
.
ﻧﺸﺴﺘﻢ ﭼﺎﯼ ﺧﻮﺭﺩﻡ، ﺷﻌﺮ ﮔﻔﺘﻢ، ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ
ﺍﮔﺮ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩ … ﺧﻮﺑﻢ … ﺑﻬﺘﺮﻡ ﯾﻌﻨﯽ …
خدایا چقدر نجیبی رو زمین !!!
پس از اَفرینش اَدم ، خدا گفت:
نازنینم اَدم….
با تو رازی دارم …
اندکی پیشتر اَی ..
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
… زیر چشمی به خدا می نگریست !..
محو لبخند غم آلود خدا !.. دلش انگار گریست …..
نازنینم اَدم!!.
قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید !!!..
یاد من باش … که بس تنهایم !!….
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :