بارالها!
چگونه سر بالا بگیرم و به درگاهت بیایم و بگویم :
الهی العفو … که عفو و بخششت را می طلبم
اما باز هم جلوی نفسم را نمی گیرم؟
چگونه شرمسارت نباشم در حالی که هر چه جور و جفا از من می بینی
باز هم رشته ی مهر و دوستی ات را نمی گسلی و رهایم نمی کنی؟
چگونه ادعای بندگی کنم در حالی که خود می دانم عبد تو نبودم و بنده ی نفس بودم؟
اما مهربان خالقم!
تنها چیزی که می توانم بگویم این است که با همه ی شرمندگی هایم ادعا می کنم که بنده ی تو هستم
و تنها کلامی برایت بگویم که نکند عمر به سر آید و این کلام را نگفته باشم
خدایا! ساده بگویم … دوستت دارم
خدایا قلبم تشنه نور و عشق توست
هر روز به افکار و آرزوهایم بیا
به رویاهایم، در خنده هایم و اشک هایم
از سر رحمتت در فراموشی هایم پدیدار شو
به عبادتم، به کارم، زندگی و مرگم بیا
خدایا … یاریم کن تا به این مقام برسم که احساس کنم که کسی از من غنی تر نیست
زیرا از عشق و شادی برخوردارم
یاریم کن تا به این مقام برسم که فقط تو را داشته باشم و لطف و حب الهی تو مرا لبریز کند
به این مقام برسم که بگویم
بیا فقر، بیا درد
وقتی که الله مهربانم شهریار قلب من است
هیچ گزندی به من نمی رسد
همه چیز می گذرد
مانند رویا می آیند و می روند
من در شادی بی مرگی هستم و ترسی ندارم
زیرا که او در من ساکن است
و سایه جاودانه او بر روح من حکمــفرماست
و اینک دستم را بر آستانت بلند می کنم که دستگیرم باشی
تو همانی که من می خواهم، پس مرا همان کن که تو می خواهی