سه نفر بودند پای یک معامله. بازار نبود!
مزایده بود.
فقط سه نفر:
فرشته، نفس، شیطان.
معامله بر سر من بود،
من بودم و فروشنده که صاحب من بود؛
نامش مهدی...
گویا دیگر به دردش نمی خوردم.
می خواست لقایم را به عطایم ببخشد.
و من سر به زیر،
هراسان فقط گوش سپرده بودم به مزایده!
- به هیچ می خرمش!
نفس بود. نفس من.
- چرا به هیچ؟