متن زیر برگرفته از یادداشتهای شخصی سهراب است:
«دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می کنم. روی زمین میلیونها گرسنه
است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می کند. و تماشای من
ابعاد تازه ای می گیرد. یادم هست در بنارس میان مرده ها و بیمارها و گداها
از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش اُرگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و
سرم در استتیک. وقتی که پدرم مرد، نوشتم: پاسبان ها همه شاعر بودند. حضور
فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود و گرنه من می
دانستم و می دانم که پاسبان ها شاعر نیستند. در تاریکی آن قدر مانده ام که
از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی گردد. دنیا در ما ذخیره می شود. و
نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب می خورد. وقتی که به
این کُنارِ بلند نگاه می کنم، حتی آگاهیِ من از سیستم هیدرولیکیِ یک
هواپیما، در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی خودش را عریان
نشان دهد. دنیا در ما دچار استحاله [ی] مداوم است. من هزارها گرسنه در خاک
هند دیده ام و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزده ام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت
رفته ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبک دهانم را عوض
کرده است و من دِین ِ خود را ادا کرده ام.»
متنها برگرفته از کتاب هنوز در سفرم - سهراب سپهری و کتاب نگاهی به سهراب سپهری (سیروس شمیسا)
میلاد فرخنده و مسعود جواد الائمه حضرت امام محمد تقی علیه السلام و باب الحوائج حضرت علی اصغر علیه السلام مبارک باد
«...دیروز که نامه ات رسید هنوز شیار دیدنت روی زمین بود و تازه بود. در نیمروز «شمیران» از چه سخن می گفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سایه روشن روح خود ایستاده بودی. گاه پرنده وار شگفت زده به جای خود می ماندی.
نازی، تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده دم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می گیرم. روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند. چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه [ی] ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.
تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی
تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی
تو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس است
حتم دارم که تو از پیش خدا می آیی
خواستم وصف تو گویم همه در یک رویا
چه بگویم که تو زیبا تر از آن رویایی
ای تو آن ناب ترین رایحه ی شعر بهار
تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟
من به اندازه ی زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه ی تنهایی من زیبایی
عاشقی را چه نیازست به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
مردادی عجول نیســـت فقـــط مشتاقـــه!
مردادی ساده نیســـت فقـــط مهربونــــه!
مردادی حواس پرت نیســـت فقـــط دلســـوزه!
مردادی دمدمی نیســـت فقـــط تو تصمیم گیری هاش حساســــــه!
مردادی کم جنبه نیســـت فقـــط به خاطر دل شیشه ایش زودرنجــــــــه!
مردادی مغرور نیســـت فقـــط دلیلی نمیبینه باهرکسی هم کلام بشــــــــه!
اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت …
دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او
آنگاه که مهر می ورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا میکند …
پس خود را گناهکار مبین
من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد … و تنها
یکی سپاسش گفت!!!
در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید
فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند
و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن
فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده
سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده
ولی خداوند فرمود :اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند