دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)

۶۹۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گزیده اشعار» ثبت شده است

۲۸
اسفند ۹۳

شعر ها را نباید حفظ کرد.

مخصوصاً شعر هایی را که از خواندنشان ذوق کرده ای.

باید یادت نمانده باشد که آن شعر هیجان انگیز را کجا خوانده ای،

چرا خوانده ای.

فقط یادت باشد که بار ها برای دوباره خواندنش کتاب ها را ورق زده ای.

با خودت است می توانی پیامش را بگیری یا به کار بندی اما بیانش را نه.

اصلاً اگر شعر را برای پیام های اخلاقی آن می خوانی لذت بزرگی را از دست داده ای.

لذتش به این است که با شعر همزاد پنداری کنی.

نه اینکه در مقام شنونده نصیحت به آن گوش کنی.

پس شعر ها را حفظ نکن.

بگذار آنها غافلگیرت کنند.

شعر ها هم دوست ندارند دچار عادت شوند.

شعر ها هم دوست ندارند صرف عادت هر روز تکرارشان کنی.

دوست دارند برایت تازگی داشته باشند.

به اطرافت نگاه کرده ای؟

به کسانی که دوستشان داری.

بهترین شعر زندگی ات همانی است که کنارت نشسته است.

نگذار بهترین شعر زندگی ات برایت تکراری شود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۷
سین میم
۲۸
اسفند ۹۳

نمی دانم چرا مردم فکر می کنند تنهایی باید چیز بد و وحشت آوری باشد.

برای کسی که تنهایی را دوست داشته باشد،

تنها ماندن یعنی یک بعد از ظهر سکوت.

یعنی یک شب قدم زدن به طول تمام خانه و بی خواب ماندن. برای کسی که از تنهایی نمی ترسد،

تنهایی یعنی رها کردن دیگران به حال خودشان. کاش آدم ها بدانند که گاهی چقدر به تنهایی احتیاج دارند.

همه آدم ها می خواهند گاهی با خودشان باشند،

با خودشان حرف بزنند،

با خودشان کتاب بخوانند و با خودشان ساعتی پیاده روی کنند.

وقتی تنهاییِ آدم حسابی قد بلند شد،

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۱
سین میم
۲۴
اسفند ۹۳

چقدر سخت است وقتی که می خواهم در فرار از تنهایی ، بند کفشهایم را محکم کنم.
پاها راه رفتن ندارند اما کفشها همسفر می خواهند.
میخواهند همقدم جاده باشند.
و شعر سفر بسرایند.
آنها نمیدانند وقتی پاها دلشان نیاید قدم از قدم بردارند عاشقانه ترین ترانه ها هم نمیتوانند کفشها را به راه بیندازند.
من به کفشهایم می گویم صبر کنید شاید او خودش بیاید و کفشهایم میخندند به خوش خیالی من که هر صدایی را که می شنود می گوید این دیگر صدای کفشهای اوست…

*متن های ادبی رادیو هفت*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۳
سین میم
۲۴
اسفند ۹۳

در طول زندگی مان بار ها و بار ها با جمله «از یک جایی به بعد» مواجه می شویم.
از یه جایی به بعد دیگه برام مهم نبود.
از یک جایی به بعد دیگه نخواستم ادامه بدهم…
و یا از یک جایی به بعد خیلی چیز ها عوض شد.
وقتی این جمله را به زبان می آوری یعنی پای احساسی در میان است که حالا تغییر کرده است.
یعنی در گذر از ساعت های به خواب رفته و ثانیه های دیر گذر، به نقطه ای رسیده ای که دلت کم آورده و همه چیز را سپرده به تقدیر.
روزهایی در زندگی هست که دوست داری تک تک آدم های اطرافت را جمع کنی و واو به واو حرف هایشان را بشنوی و ببینی کدام شان از دلتنگی هایت بو برده اند.
کدامشان برای نگرانی هایت بی قرار شده اند و کدامشان در هوای تو نفس کشیده اند.
از همان جا به بعد راه را از بی راهه سوا می کنی و در ازدحام آدم های رنگارنگی که دور و برت را گرفته اند، کسی را پیدا می کنی که می شود دل به دلش بدهی و خودت را آماده کنی برای سفری تا ابدیت. زندگی من هم از یک جایی به بعد دلخوش به حضور عشق شد!
و این بزرگترین سرمایه این روزهای من است… @};-

*متن های ادبی رادیو هفت*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۳
سین میم
۲۱
اسفند ۹۳

دهانم با قفلی بزرگ بسته شده بود یا جایی در خاموشی زبان، زندانی شده بودم.

امکان ندارد. من نمی توانستم تو را ببینم.

نگاهم می کردی.

می توانستم صدایت را بشنوم.

حتی می شد روی تاب در سرمای زمستان کنارت بنشینم.

چه حرف هایی می زدم!

پس چرا چیزی به یاد ندارم؟!

نبودنت تقصیر من است یا دزدی که واژه هایم را برد و مثل جادوگری ناپدیدشان کرد؟!

خواب دیدم شاید.

خواب دیده ام شاید کسی دستش را دراز کرد.

حرف هایم را از توی سرم از توی گرمای دلم حتی دزدید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۵۹
سین میم
۲۰
اسفند ۹۳

هوای تو دارد دلی که بی هوا به کوچه زده تا دنبال ردپای باران بگردد…
هوای تو دارد هوای عاشقی کردن و خیالم راحت است که تو هم هوای مرا داری
وگرنه از همین اولین سلام دست و دلم نمی لرزید!
شاید همین امشب پیدایت کردم
شاید به تو برگشتم با تمام رویاهای نیمه کاره ای که برای خود ساختم
شاید به تو برگشتم، شاید…
شاید بی هوا نگاهم کنی ، من خودم را از یاد ببرم و قصه در همان ابتدا به پایان برسد.
میدانم که با تو هم تمام نمی شود کابوس این شبهای خاکستری وقتی هوای این شهر مرا به یاد هیچ عاشقانه ای که با خیال تو گذشت نمی اندازد !
هوای تو دارم و خواب از سرم پریده و بالای دیوار حیاط نشسته تا دست باد را بگیرد و برود آن دورها که خبری از من و تو نیست.
شاید همین امشب پیدا شدی!
شاید همین امشب پیدا شدم!
اما نمیدانم چرا احساس میکنم اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است!

*متن های ادبی رادیو هفت*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۱
سین میم
۱۹
اسفند ۹۳

بر تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد
و کنارم نشست
گفت مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی
گفتم نه ولی از بازی آدمهایت خسته شدم
همان هایی که حس میکنند هنوز خاکم و روح تو در من دمیده نشده
من با این خاک بازی میکنم تا آدمهایت را بازی ندهم
خدا خندید
پرسیدم خدا چرا از آتش نیستم تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم
خدا اما ساکت بود گویا از من دلخور شده بود…
گفت: تو را از خاک افریدم تا بسازی نه بسوزانی
تو از خاک از عنصری برتر ساختم از خاک ساختم
که با آب گل شوی و زندگی ببخشی
از خاک که اگر آتشت بزنن باز هم زندگی میکنی
با خاک ساختمت تا با باد برقصی،
تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب باد تو را بازی داد
تو برخیزی سر بر آوری در قلبت دانه عشق بکاری
و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال…..
و من هیچ نداشتم برای گفتن به خدا…

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۴
سین میم
۱۶
اسفند ۹۳

از من نخواه که به دلداری شب های بی قرار و بارانی ات بیایم وقتی هنوز راه و رسم تو را نیاموخته ام ،
هنوز به زیر چتر تو بودن عادت نکردم و هنوز چشم هایم جرأت کافی برای خیره شدن در لحظات اندوه بار دل دادگی با تو را ندارند.
احتیاج به کمی زمان دارم، زمان،گذشته حال یا شاید هم آینده.
نمیدانم کدامشان را آرزو کنم وقتی هرکدام شان مرا به یاد آنچه نداشته ام می اندازد .
اصلا بی خیال این حرفهای قدیمی ؛فقط بگذار همین را بگویم که  وقتی که عشق نه دیروز می شناسد و نه فردا!
تنها به دلشوره های امروزم دامن می زند و من چقدر بی قرارم برای ضربان شتاب ناک دلم در این روزهای زمستان…
می خواهم کمی از گذشته فاصله بگیرم و بی خیال آینده ای شوم که نمی دانم همراهی ام می کنی یا نه !
می خواهم عشق را در ترانه های عاشقانه ی امروز پیدا کنم…

“متن های ادبی رادیو هفت”

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۱
سین میم
۱۴
اسفند ۹۳

دلم قدم زدن در کوچه پس کوچه هایی را می خواهد که بشود ساعت ها پشت ویترین مغازه هایش ایستاد.
پله های پل هوایی را دو تا یکی بالا رفت و بی خیال نگاه مات شده ی عابران از ته دل خندید.
دلم حتی گریه کردن هایی را می خواهد که از بهانه هایی ساده آشوبی به پا می کرد.
برای یک عروسک پارچه ای، برای یک جفت کفش، برای تمام آرزو هایی که آن روز ها کلید اجابت شان در دستان مهربان پدر بود.
و یا صدای دلنشین مادر.
سخت بود بزرگ شدن و قد کشیدن.
طاقتی که هیچ وقت در باورم نمی گنجید.
چه تاوان تلخی داشت این کلمه ی «خانم»!
که از وقتی همنشین نامم شد مجبور به سکوت شدم و دیگر حرف هایم را به حساب کودکانه هایم نگذاشتند.
حالا هر بار هوای بی هوا خندیدن به سرم می زند باید خلوتی پیدا کنم.
این روز ها تمام خنده هایم تمام گریه هایم تمام شیطنت هایم به احترام یک واژه سکوت کرده اند.
حالا خانمی شده ام برای خودم… :(

“متن های ادبی رادیو هفت”

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۲
سین میم
۱۳
اسفند ۹۳


بیا به هم قول بدهیم مرزها را محدودتر کنیم مثلا فقط تو بمانی همینجا ،در چهار دیواری من.
من جایی نروم که از تو دورم کند.
انگار حسی در دلم فرو می ریزد که تمام خاطرات نابم را از یاد برده ام .
از هرچه بگذرم از تو گذشتن کار من نیست.
وقتی آنقدر نزدیکی که مثل ضربان قلبم احساست می کنم و آنقدر دور که باید برای دیدارت حافظه ام را دوره کنم .
میدانم تو همیشه ماندن را انتخاب میکنی حتی وقتی که ناگزیر رفتنی پس رهایم نکن .
من تمام خودم را به تو سپرده ام و حالا آرام آرام از حافظه ی خودم هم پاک می شوم .
من در انتظار یک معجزه ام…!!

*متن های ادبی رادیو هفت*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۱
سین میم