دلم قدم زدن در کوچه پس کوچه هایی را می خواهد که بشود ساعت ها پشت ویترین مغازه هایش ایستاد.
پله های پل هوایی را دو تا یکی بالا رفت و بی خیال نگاه مات شده ی عابران از ته دل خندید.
دلم حتی گریه کردن هایی را می خواهد که از بهانه هایی ساده آشوبی به پا می کرد.
برای یک عروسک پارچه ای، برای یک جفت کفش، برای تمام آرزو هایی که آن روز ها کلید اجابت شان در دستان مهربان پدر بود.
و یا صدای دلنشین مادر.
سخت بود بزرگ شدن و قد کشیدن.
طاقتی که هیچ وقت در باورم نمی گنجید.
چه تاوان تلخی داشت این کلمه ی «خانم»!
که از وقتی همنشین نامم شد مجبور به سکوت شدم و دیگر حرف هایم را به حساب کودکانه هایم نگذاشتند.
حالا هر بار هوای بی هوا خندیدن به سرم می زند باید خلوتی پیدا کنم.
این روز ها تمام خنده هایم تمام گریه هایم تمام شیطنت هایم به احترام یک واژه سکوت کرده اند.
حالا خانمی شده ام برای خودم…
“متن های ادبی رادیو هفت”