دهانم با قفلی بزرگ بسته
شده بود یا جایی در خاموشی زبان، زندانی شده بودم.
امکان ندارد. من نمی
توانستم تو را ببینم.
نگاهم می کردی.
می توانستم صدایت را بشنوم.
حتی می شد
روی تاب در سرمای زمستان کنارت بنشینم.
چه حرف هایی می زدم!
پس چرا چیزی به یاد ندارم؟!
نبودنت تقصیر من است یا دزدی که واژه هایم را برد و مثل
جادوگری ناپدیدشان کرد؟!
خواب دیدم شاید.
خواب دیده ام شاید کسی دستش را دراز کرد.
حرف هایم را از توی سرم از توی گرمای دلم حتی دزدید.
دستانش پر
بود از حرف های من.
با تو حرف می زدم.
تو پشت به نور ایستاده بودی و من
درست روبرویت بودم.
من آمده بودم برای گفتن همه حرف هایی که سال ها در دلم مانده بود.
آنهایی که منتظر شنیدنش بودی.
اما نتوانستم بگویم.
حالا کجا
باید دنبال واژه ای برای راضی کردنت بگردم؟
لای خاکستر به جا مانده از سوخته کدام کتاب ها؟
لای کدام سطر از نامه های پاره شده؟
شاید حرف هایم را
تو دزدیدی!
آن لحظه که دستت را دراز کردی و در را به رویم بستی.
و حرف هایم جایی بین من و تو گم شد.