۲۱
اسفند ۹۳
دهانم با قفلی بزرگ بسته
شده بود یا جایی در خاموشی زبان، زندانی شده بودم.
امکان ندارد. من نمی
توانستم تو را ببینم.
نگاهم می کردی.
می توانستم صدایت را بشنوم.
حتی می شد
روی تاب در سرمای زمستان کنارت بنشینم.
چه حرف هایی می زدم!
پس چرا چیزی به یاد ندارم؟!
نبودنت تقصیر من است یا دزدی که واژه هایم را برد و مثل
جادوگری ناپدیدشان کرد؟!
خواب دیدم شاید.
خواب دیده ام شاید کسی دستش را دراز کرد.
حرف هایم را از توی سرم از توی گرمای دلم حتی دزدید.
۲۱ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۵۹