بودن دلیل می خواهد...
و ماندن دلیل محکمتر...
نمی شود بی دلیل ماند...
باید کسی باشد که محکم بندت کند به خودش…و به زندگی...
باید صدایی باشد که صدا بزند نامت را...
و تو برگردی به سمت زندگی...
باید کسی باشد که دست هایت را محکم بگیرد توی دستش...
تا تاب نخوری بین اینهمه بلاتکلیفی...
باید یک آغوش گرم باشد که تورا سهم خودش کند...
بخواهد تورا از زندگی
باید یکنفر باشد...
یک دلیل محکم برای آشتی با زندگی.
نیمکت عاشقی یادت هست؟
کنار هم، نگاه در نگاه و سکوتمان چه گوش نواز بود..
بید مجنون زیر سایه اش امانمان داده بود،
برگهای رنگینش را به نشانه عشقمان بر سرمان می ریخت..
او نیز عاشق بودنمان را به رخ پاییز می کشید،
اما اکنون پاییز.. نبودنت را، جداییمان را به رخ می کشد.
بگو، صدایم کن، بیا تا دوباره ما شویم،
مرحمی بر سوز دلم باش، نگاه کن، پاییز به من می خندد، بیا داغ جداییمان را به دلش بگذاریم.
بیا کلاغ ها را پر دهیم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند.
دوباره صدایم کن..
ﮪﯿـــــــﺲ..
ﺣﺎﻟـــــﻢ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺧـــــﻮﺏ ﺧـــــــــــــــﻮﺏ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧــــــــﻮﺏ ﮪﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻭﻗﺘـــــــــــﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾـــﻢ
ﺧﻮﺑــــــﻢ
اشک*** ﮪﺎﯾــــــــﻢ*
ﺳﺮﺍﺯﯾـــﺮ ﻣﯿﺸــــــــﻮﺩ
ﻧﻘﺎﺏ ﺻﻮﺭﺗـــــــــﻢ ﺑﺎ
ﻗﻄــــــــﺮﻩ ﮪﺎﯼ ﺍﺷﮑــــــــــﻢ
ﺧﯿـــــــــﺲ ﻣﯿﺸـــــﻮﺩ.....
ﺍﻣــــــــﺎ ﻟﺒﺨﻨـــــــــﺪﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﮪﺎﯾﻢ
ﭘــــــﺎﮎ ﻧﻤﯿﺸـــــــــﻮﺩ
ﻣــــــﻦ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺑـــــــــﻢ
ﻓﻘـــــــــﻂ ﮔﺎﮪﯽ ﺍﻭﻗـــــــــــﺎﺕ
ﻗﻠﺒـــــــﻢ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﯿﺴـــــــﻮﺯﺩ...
امشب برایت می نویسم
امشب که شبی است ساکت و زیبا
چشمانم را می بندم
لبخند می زنم
لبخند میزنم به شکوه این شب
که به یاد توام باز
وباز ... و همیشه.
می اندیشم آیا لحظه ای هست که به یاد تو نباشم؟
می اندیشم به وقت اندوه
به وقت گریه ...
به وقت دلتنگی ...
به وقت خنده ...
و می بینم
که یادم چه وفادار بوده به یادت.
امشب برایت می نویسم
امشب که به اندازه یک سرزمین
بین مان فاصله است
امشب که از روحم به من نزدیکتری
مینویسم که دوستت دارم.
این دوست داشتن را چقدر دوست دارم!
بغض سنگین مرا دیوار می فهمد فقط
جنگجویی خسته از پیکار می فهمد فقط
زندگی بعد از تو را آن بی گناهی که تنش
نیمه جان ماندست روی دار می فهمد فقط
سعی کردم بهترین باشم... نشد، درد مرا
غنچه ای پژمرده در گلزار می فهمد فقط
غیر لیلا رنج مجنون را نمی فهمد کسی
آنچه آمد بر سرم را یار می فهمد فقط
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود...
گزیده ای از قصیده آبی خکستری سیاه
حمید مصدق