دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)

۶۹۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گزیده اشعار» ثبت شده است

۱۷
آذر ۹۳

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت.

عرفان نظرآهاری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۳ ، ۰۹:۱۲
سین میم
۱۶
آذر ۹۳

دقیقه های کش دار و بی حوصله.

ساعت های سنگین و بی رمق.

هیاهوی مبهم آدم ها در پشت پنجره.

روی تن کوچه و خیابان، درون فروشگاه ها و پارک ها.

آسمان بی رنگ و هوای دلگیر پاییز.

همه این ها وادارت می کنند آنقدر در خودت فرو بروی که بلند ترین صدا های اطراف هم تو را متوجه خودش نکند.

موج های بی وقفه خیال و خاطرات،

جوری تو را با خود می برند که نمی فهمی در کدام روز و کدام ساعت غرق می شوی.

هر کجا که باشی فرق نمی کند.

وقتی حوصله ات را در نقطه ای از دیروز جا گذاشته باشی دیگر همه چیز را از پشت یک عینک پر از لک خاکستری می بینی.

کدر...

تیره...

پر غبار و بی رنگ و لعاب.

و بعد به درون یک لاک محکم و سیاه پناه می بری.

برای مرور گذشته. با دقیقه های شاد و خنده های بی دلیل.

و فصل های رنگی و شوق انگیز. دلم کمی باران می خواهد.

که شیشه های عینکم را بشوید و نگاهم را شفاف کند.

کاش می شد این ساعت های سنگین این هوای گرفته و این هیاهوی غریب و پر غبار را شست و تازه کرد.

کاش کسی بیاید و این دقیقه های بی رمق را بدزدد.

دلم کمی باران می خواهد. باران....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۰:۴۶
سین میم
۱۳
آذر ۹۳

دوست داشتن را نمینویسند،،،،ثابت میکنند

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۲
سین میم
۱۳
آذر ۹۳


این اربعین اگر نروم تا به کربلا ...
بر زایران کرببلا غبطه میخورم ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۵
سین میم
۱۳
آذر ۹۳


ﺩﻟـﻢ ﮔﺮﻓﺘــﻪ ﺍﺳـﺖ ﯾــﺎ ﺩﻟـﮕﯿــﺮﻡ
ﯾـﺎ ﺷﺎﯾـﺪ ﻫـﻢ ﺩﻟـﻢ ﮔﯿـﺮ ﺍﺳـﺖ
ﻧﻤــﯽ ﺩﺍﻧــﻢ …
ﺍﺻـﻼً ﻫﯿــﭻ ﻭﻗـﺖ ﻓــﺮﻕ ﺑﯿــﻦ ﺍﯾﻨــﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻔﻬـﻤﯿــﺪﻡ
ﻓﻘـﻂ ﻣـﯽ ﺩﺍﻧـﻢ ﺩﻟـﻢ ﯾـﮏ ﺟـﻮﺭﯼ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ
ﺟــﻮﺭﯼ ﮐـﻪ ﻣﺜــﻞ ﻫﻤﯿــﺸـﻪ ﻧﯿــﺴـﺖ
ﺩﻟـﻢ ﮐـﻪ ﺍﯾﻨـﻄــﻮﺭ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ ، ﻏﺼـﻪ ﻫـﺎﯼ ﺧــﻮﺩﻡ ﮐـﻪ ﻫـﯿﭻ ،
ﻏﺼـﻪ ﯼ ﻫﻤــﻪ ﯼ ﺩﻧﯿــﺎ ﻣـﯽ ﺷـﻮﺩ ﻏﺼـﻪ ﯼ ﻣـﻦ
ﺑﻌــﺪ ﺩﻟــﻢ ﺑـﺪﺟــﻮﺭ ﻏﺮﻭﺏ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۸
سین میم
۱۲
آذر ۹۳

ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نمیدانی … سفرت روح مرا به دو نیم می کند … و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید …

بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم … فراق صاعقه وار را بر نمی تابم …
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز… آرام تر بگذر …
وداع طوفان می آفریند… اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری …
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است …
ای پرنده ! دست خدا به همراهت …
اما نمی دانی … نمی دانی که بی تو  به جای خون اشک در رگهایم جاریست …
از خود تهی شده ام … نمی دانم تا باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۰۹:۴۲
سین میم
۱۱
آذر ۹۳

خدا روزی ز باغی می گذشت عاشق
حزین بانگی شنید گفتا:
که این آواز محزون را که می خواند 
در این باغ پر از گلهای رنگارنگ
عزاداراست؟
زشاخ خشک بید پیرسیه رو 
زاغکی برخاست
به سخره گفت: بیکار است
گمانم عابری تنها و بیمار است
بیکار است
ز اوج اسمان عشق
غزلخوان بلبلی شیدا فرود آمد
به خاکش سر فرود آورد
بسی در راه عشق خونابه ازدیده فرو باریده او روزی
بسی تیر ملامت خورده بود از باغبان روزی
بگفتا: مهربان .....ربا
گمانم عاشقی زار است
دوایش مهر دلدار است
امیدش لطف دادار است
تو می دانی که عشق شمشیر خونریز است
چو چشم وحشی معشوقه ای تیز است
خداوندا تو یارش باش
خدایا در  مسیر سخت عاشق کش کنار باش
------------------------------------------------------
رضا اشرفی فشی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۷:۵۸
سین میم
۱۱
آذر ۹۳

خدایـــا...

   بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم...

           بیا تا دل کوچــــــــــکم را...

    خدا جون فقــــط با تـــو قسمت کنم..!

         خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره..

   که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!

   بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن...

        که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!

         خدایـــا کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش...

                مبـــادا بمیـــرد...!!!

    خــــدایــا دلــــــم را

     که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت...

    اگر چه شــــــکســــــته!!!

                                      شبــــی می فرســــتم بــرایــت...!!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۶:۱۳
سین میم
۰۹
آذر ۹۳

مردم اینجا چقدر مهربانند ;
دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند ,

دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند

و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری

و دیدند هوا گرم شد , پس کلاهم را برداشتند

و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند

و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم را رسیدند .

خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز . . . . .
روزگار جالبیست،مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید!

( زنده یاد حسین پناهی).

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۰۹:۴۷
سین میم
۰۹
آذر ۹۳



ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺭﻭ
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ
ﺗﻮﺕﻓﺮﻧﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻪ
ﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ
ﻫﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ ﻟﻪ ﺷﺪﻥ .
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ
ﺧﻮﺍﺑﻢ
ﭼﻮﻥﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۰۹:۳۷
سین میم