ما مردادی ها یه عذر خواهی به خودمون بدهـکاریم
بـــــــــرای اینکه راحـــــــت به همه اعتــــمــــاد میکنیم
برای اینکه فِک میکنیم همه مثِ خودمون صاف و ساده هستن
برای اینکه حس میکنیم باید همه رو بخشید، نباید کینه ای بود
برای اینکه معتقدیم همیشه باید مهربونی کنیم، نباید سنگدل باشیم
برای تمـــوم اون وقتایی که خطـای طرفمون رو میدیدیم و می فهمیدیم
اما به روش نمیاوردیم
بـــرای تمــوم "این بار آخرم بود"هایی که به خودمون میگفتیم و بعد یه
مدتی فراموش میکردیم
برای تموم حرفایی که باید میزدیم و نزدیم
آره همه ی مـــا مردادی ها یه عذر خواهی به خودمون بدهکاریم
منو ببخش
فرض کن حضرت مهدی برتو ظاهرگردد!
ظاهرت هست چنانی که خجالت نکشی؟
باطنت هست پسندیده و صاحب نظری؟
خانه ات لایق اوهست که مهمان گردد؟
لقمه ات درخوراوهست که نزدش ببری؟
پول بی شبه و سالم زهمه دارائیت داری
آن قدرکه یک هدیه برایش بخری؟
حاضری گوشی همراه توراچک بکند؟
با چنین شرط که درحافظه دستی نبری؟
واقفی بر عمل خویش توپیش از دیگرانش
می توان گفت به تو شیعه اثنی عشری…؟
سه نفر بودند پای یک معامله. بازار نبود!
مزایده بود.
فقط سه نفر:
فرشته، نفس، شیطان.
معامله بر سر من بود،
من بودم و فروشنده که صاحب من بود؛
نامش مهدی...
گویا دیگر به دردش نمی خوردم.
می خواست لقایم را به عطایم ببخشد.
و من سر به زیر،
هراسان فقط گوش سپرده بودم به مزایده!
- به هیچ می خرمش!
نفس بود. نفس من.
- چرا به هیچ؟
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
علی آن شیر خدا شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب
شب ز اسرار علی آگاه است
دل شب محرم سر الله است
شب شنفته ست مناجات علی
جوشش چشمهی عشق ازلی
قلعه بانی که به قصر افلاک
سر دهد نالهی زندانیِ خاک
اشکباری که چو شمع بیدار
میفشاند زر و می گرید زار
دردمندی که چو لب بگشاید
در و دیوار به زنهار آید