نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار .
ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار .
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده ی سرگردان بود !
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار .
ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار .
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده ی سرگردان بود !
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
و جاده وسعت درد مسافر را نمی فهمد
دوباره وقت رفتن می شود کوچ پرستوها
و حتی آسمان مرغ مهاجر را نمی فهمد
پر از شک و یقینم بی تو ایمانی نخواهم داشت
خدا حرف دل این نیمه کافر را نمی فهمد
خیابان ها و ماشین های سر در گم نمی دانند
که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد
چراغ سبز یا قرمز چه فرقی می کند وقتی
سواره خط کشی قلب عابر را نمی فهمد
حضور حاضر غایب که می گویند یعنی من
غریب افتاده ای که جمع حاضر را نمی فهمد
نمی خواهد بپرسی حال و روز واژه هایم را
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
سید علیرضا جعفری
دیگه من دست خودم نیست
تو شدی تموم دنیام
می خوام از تو رد شم
اما باز می بینم تو رو می خوام
چه کنم دست خودم
نیست دستم از تو می نویسه
دست من نیست اگه
چشمام بی تو میباره و خیسه
جان منی چه بهره که در بر نبینمت
تاج منی چه سود که بر سر نبینمت
از سرو ناز گرچه تمنای سایه نیست
لیکن دریغ اگر سر و سرور نبینمت
سنگین دلا کز آینه ات می کنم قیاس
آهی نمی کشم که مکدر نبینمت
کان خزف شدم تهی از گوهر شعف
کاری مکن که در صف گوهر نبینمت
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
رمزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد
قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کآتشی در پیر و در برنا نهاد
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل، سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل روبرو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود
عقل منطق داشت حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد ولی بیهوده بود
چـــــند روزیِ هســــت کــه دلـــمـــ خیـلــــی گــــرفتــــه. . .
. . . . .نمــــیدونــمـــ چـــــرا. . . .؟
ولـــــــی هــــر چــــه هســــــت "خـــــ♥ــــــدا"بهـــــــتر مــــــی دونـــه
بــه قـــــول مـــــرحـــومـ حــــاج "آقــــای دولابـــــی"
. . . .هــــــر وقــــت "غُـــصه دار" شـــــدیــــد. . . "استــ♥ــــغفار" کنیـــــد
اَستَغفِــــ♥ـــــرُالله
اگر جای مروت نیست، با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ، بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدفهای تهی بردار
همینجا در کویر خویش مروارید پیدا کن
چه شوری بهتر از برخورد برق چشمها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ میآید
به " آه عشق " کاری برتر از اعجاز عیسا کن
خطر کن! زندگی بی او چه فرقی میکند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن