گقتـــار نـــــور (امـــام باقـــــر علیـــــه ســـلام)
تو را به پنـــج چیــــز سفــــارش می کنـــــم :
اگـــــر مــــورد ستــــم واقــــع شــــدی ستـــم مکــن
اگــر بــه تـــو خیـانت کـــردند خیــانت مکــن ، اگـــر تکــذیبت کـــردند خشمگیـــن مشــو
اگـــر مـدحــت کننــد شــاد مشــــو ، و اگـــر نکوهشـــت کننـــد ، بیتــــابی مکــن .
بحارالانوار ، دار احیاء الترا العربی ، ج 75، ص (167)
.93/02/10
.08:56 pm
.شـــــعراز : "fereshteh,jh"
.نــامـــ شــــــعر: " میــلاد نــــور "
.باغ فـــدک شــاخه گلی تـازه داد ღ♥ღ حضرت باقر بـه جهان شد پدید
.بنت اســـد صاحب خورشید شـد ღ♥ღ زینِ دو عالم به جهـان بــر دمید
.عرش خدا تا به زمین فرش شـد ღ♥ღ عصمــت احمـد به محمـــد رسید
.شعــر فــرشتــه سخن کبریاست ღ♥ღ عید شمـــا بـــاد حمیــــد و سعید
میـــلاد نــــور بــــر عـــاشقـــانش مبــــارک و شـــــاد بـــــاد
♥★♥★♥★♥★♥★♥★♥★♥
از خداوند پرسیدم :
اگر در سرنوشت من
همه چیز را از قبل نوشته ای
آرزو کردن من چه سودی دارد؟
خداوند لبخندی زد و گفت :
شاید در سرنوشتت نوشته باشم
هر چه آرزو کرد.
- نصیحتی برای خودم
هرگز عاقل نشو!
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی!
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو!
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری ...
***
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
ای طبیب زخمهای بی علاج
ای قرار بی قراری ها بیا
کس نمی فهمد زبانِ زخم را
ای دوای زخم کاری ها بیا !
کفش های اتشینت در بغل
باز می دانم که در خوابم هنوز
خود را شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
افتاد . و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که دوید از بن غم تا به بهشت.
من در خویش ، و کلاغی لب حوض.
خاموشی، و یکی زمزمه ساز.
تنه تاریکی ، تبر نقره نور.
و گوارایی بی گاه خطا. بوی تباهی ها، گردش زیست.
شب دانایی. و جدا ماندم : کو سختی پیکرها، کو بوی زمین، چینه بی بعد پری ها؟
اینک باد، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت، بر سینه من ریگ بیابان باد!
چیزی گفت، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید. اینهم گل اندیشه ، آنهم بت دوست.
نی ، که اگر بوی لجن می آید، آنهم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است.
دیدار دگر، آری : روزن زیبای زمان.
ترسید، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست، خیره به من
سهراب سپهری
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی
گره از کار فروبستهی ما بگشایی
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک تو چرا مینایی
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی