در بسترِ شبی
لبریز خواب های تو را دیدن
صبح امیدِ دیدار
بیدار می شود...
آواز کفتران سحر خیز در گلو
آیینه ی طلایی خورشید پیش رو
در چهره ی شکفته ی خود می کند نگاه
آنگاه
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
یاد گرفته ام ...نفس بکشم بدون تو...و به یاد تو !
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...
و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !!
قاصدک هان! چه خبر آوردی؟
از کجا؟
وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی! امّا، امّا
گرد بام و در من،
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا،
نه ز یاری
نه ز دیّار و دیاری - باری!
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند،
قاصدک در دل من
حتا تو را با استکان ها فال میگیرم
حتا سراغ از خوشه های کال می گیرم
نام تو را با هر زبان و لهجه می پرسم
حتا جواب از مردمان لال می گیرم
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه میخواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم
نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه میریزد
چه کس دوباره ازین کوچه ها گذر کرده
که چشم پنجره هارا دوباره تر کرده ؟
که برگهای زمین خورده ی معطل را
نسیم گیسویش باز دربه در کرده
شب است و حادثه ای بی دریغ در راه است
شب است و باز کسی ماه را خبر کرده
گاهی چه بی اندازه دلتنگ می شوم...
و دلتنگی برایم چه واژه ی غریبی ست...
و تازه آن موقع است که دریا را می فهمم...
و باران را لمس می کنم...
و با درختان حرف می زنم...حرف هایی خودمانی از سر دلتنگی...
و شروع می کنم به رقصیدن با برگ های پاییزی...
و آواز خواندن با گنجشک های بی خانمان...
و تازه آن موقع است که قدم هایم سنگ فرش خیابان را می بوسند...
و با خود می گویم: خدا نیز جهان را از سر دلتنگی آفرید شاید...
دلتنگی واژه ی زیبایی است...
پر از اندوه و پر از حرف و پر از واژه های خیس و بی صاحب...
و من بی اندازه دلتنگم...
دلتنگ صاحب واژه های عاشقانه ام..
دوباره دقیقه ها رو کند و آهسته
می بینم
دوباره چشم خدا رو رو خودم
بسته می بینم
تا دلم آروم بگیره سر به کوچه
ها می زارم