۰۱
اسفند ۹۲
گاهی چه بی اندازه دلتنگ می شوم...
و دلتنگی برایم چه واژه ی غریبی ست...
و تازه آن موقع است که دریا را می فهمم...
و باران را لمس می کنم...
و با درختان حرف می زنم...حرف هایی خودمانی از سر دلتنگی...
و شروع می کنم به رقصیدن با برگ های پاییزی...
و آواز خواندن با گنجشک های بی خانمان...
و تازه آن موقع است که قدم هایم سنگ فرش خیابان را می بوسند...
و با خود می گویم: خدا نیز جهان را از سر دلتنگی آفرید شاید...
دلتنگی واژه ی زیبایی است...
پر از اندوه و پر از حرف و پر از واژه های خیس و بی صاحب...
و من بی اندازه دلتنگم...
دلتنگ صاحب واژه های عاشقانه ام..
۹۲/۱۲/۰۱