۱۰
اسفند ۹۲
در بسترِ شبی
لبریز خواب های تو را دیدن
صبح امیدِ دیدار
بیدار می شود...
آواز کفتران سحر خیز در گلو
آیینه ی طلایی خورشید پیش رو
در چهره ی شکفته ی خود می کند نگاه
آنگاه
مسرور و پر غرور
در کوچه کوچه های زمین می رود به راه...
این صبحِ تازه نیز
مانند صبح های قدیمی
از خانه های تک تک مردم
دیدار میکند
حتی تمام پنجره ها را
بیدار می کند
مانند صبح های گذشته
در گوشهای شهر سوالی شگفت را
تکرار می کند:
( او نیست او کجاست؟...)
صبح امیدوار
با این چراغ روشن
این آفتابِ اینهمه پیدا
دنبال آفتاب نهان نگاه توست
پیدا نمی شوی
آنگاه صبح نومید
کم کم چراغ خود را خاموش می کند
در سوگِ ناپدیدیِ چشم تو خاک را
در یک شب دراز سیه پوش می کند...
۹۲/۱۲/۱۰