دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)

۸۰۴ مطلب با موضوع «دلکده» ثبت شده است

۲۱
اسفند ۹۳

دهانم با قفلی بزرگ بسته شده بود یا جایی در خاموشی زبان، زندانی شده بودم.

امکان ندارد. من نمی توانستم تو را ببینم.

نگاهم می کردی.

می توانستم صدایت را بشنوم.

حتی می شد روی تاب در سرمای زمستان کنارت بنشینم.

چه حرف هایی می زدم!

پس چرا چیزی به یاد ندارم؟!

نبودنت تقصیر من است یا دزدی که واژه هایم را برد و مثل جادوگری ناپدیدشان کرد؟!

خواب دیدم شاید.

خواب دیده ام شاید کسی دستش را دراز کرد.

حرف هایم را از توی سرم از توی گرمای دلم حتی دزدید.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۵۹
سین میم
۲۰
اسفند ۹۳

هوای تو دارد دلی که بی هوا به کوچه زده تا دنبال ردپای باران بگردد…
هوای تو دارد هوای عاشقی کردن و خیالم راحت است که تو هم هوای مرا داری
وگرنه از همین اولین سلام دست و دلم نمی لرزید!
شاید همین امشب پیدایت کردم
شاید به تو برگشتم با تمام رویاهای نیمه کاره ای که برای خود ساختم
شاید به تو برگشتم، شاید…
شاید بی هوا نگاهم کنی ، من خودم را از یاد ببرم و قصه در همان ابتدا به پایان برسد.
میدانم که با تو هم تمام نمی شود کابوس این شبهای خاکستری وقتی هوای این شهر مرا به یاد هیچ عاشقانه ای که با خیال تو گذشت نمی اندازد !
هوای تو دارم و خواب از سرم پریده و بالای دیوار حیاط نشسته تا دست باد را بگیرد و برود آن دورها که خبری از من و تو نیست.
شاید همین امشب پیدا شدی!
شاید همین امشب پیدا شدم!
اما نمیدانم چرا احساس میکنم اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است!

*متن های ادبی رادیو هفت*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۱
سین میم
۱۹
اسفند ۹۳

بر تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد
و کنارم نشست
گفت مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی
گفتم نه ولی از بازی آدمهایت خسته شدم
همان هایی که حس میکنند هنوز خاکم و روح تو در من دمیده نشده
من با این خاک بازی میکنم تا آدمهایت را بازی ندهم
خدا خندید
پرسیدم خدا چرا از آتش نیستم تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم
خدا اما ساکت بود گویا از من دلخور شده بود…
گفت: تو را از خاک افریدم تا بسازی نه بسوزانی
تو از خاک از عنصری برتر ساختم از خاک ساختم
که با آب گل شوی و زندگی ببخشی
از خاک که اگر آتشت بزنن باز هم زندگی میکنی
با خاک ساختمت تا با باد برقصی،
تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب باد تو را بازی داد
تو برخیزی سر بر آوری در قلبت دانه عشق بکاری
و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال…..
و من هیچ نداشتم برای گفتن به خدا…

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۴
سین میم
۱۸
اسفند ۹۳

تو رو در جامه ای از رویا دیده بودم.
در صبحی نه آنقدر دور که از یاد برده باشمش و نه آنقدر نزدیک که عطر خاطره را جا گذاشته باشد روی درگاه پنجره!
تو را در قله ای از لاجورد دیده بودم
در غروبی که آسمان ابری بود و نمیدانستم آمده ای تا بمانی یا قصد رفتن داری
تو را در پیراهنی از گردباد دیده بودم
پریشان از آنچه بین ما گذشت…
قصه ای که به پایان نرسید و خوابی که هرگز تعبیر نشد!
من مانده بودم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را!!؟
تو دور میشدی و شال بی تاب من در دست نسیم می رقصید
تو دور می شدی و من تمام اندوهم را در شولایی از خستگی پیچیده بودم و به آسمان نگاه می کردم.. باید از اول ،این قصه را می دانستم که یک شب ، باد، ما را خواهد برد!

*متن های ادبی رادیو هفت*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۳۸
سین میم
۱۶
اسفند ۹۳

از من نخواه که به دلداری شب های بی قرار و بارانی ات بیایم وقتی هنوز راه و رسم تو را نیاموخته ام ،
هنوز به زیر چتر تو بودن عادت نکردم و هنوز چشم هایم جرأت کافی برای خیره شدن در لحظات اندوه بار دل دادگی با تو را ندارند.
احتیاج به کمی زمان دارم، زمان،گذشته حال یا شاید هم آینده.
نمیدانم کدامشان را آرزو کنم وقتی هرکدام شان مرا به یاد آنچه نداشته ام می اندازد .
اصلا بی خیال این حرفهای قدیمی ؛فقط بگذار همین را بگویم که  وقتی که عشق نه دیروز می شناسد و نه فردا!
تنها به دلشوره های امروزم دامن می زند و من چقدر بی قرارم برای ضربان شتاب ناک دلم در این روزهای زمستان…
می خواهم کمی از گذشته فاصله بگیرم و بی خیال آینده ای شوم که نمی دانم همراهی ام می کنی یا نه !
می خواهم عشق را در ترانه های عاشقانه ی امروز پیدا کنم…

“متن های ادبی رادیو هفت”

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۳۱
سین میم
۱۵
اسفند ۹۳

نامت را نه در کف دستم نوشته بودم نه ته فنجان قهوه ام!
اما می شناختمت از همان نخستین بار که در رویایم قدم زدی، از همین اولین سلامم که نشنیدی، از همان نگاه ناغافل که لاجوردی آرامی بود و دل را می لرزاند.
برای داشتنت فقط آرزو کردم…
طلسم نبودنت با هیچ باطل السحری شکسته نمیشد اما برای من، تو دست یافتنی ترین آرزوی محال بودی.
می خواستمت و این کافی بود .
تعبیر رویایم اوضاع ستاره ها را دگرگون کرد.
حالا دیگر راه شیری از جلو خانه ی من رد میشد و میدانستم که تو اسیر جادوی منی.
می دانستم انتظارم را می کشی از همان غروب سفر که آب پشت سرم نریختی ،
من آرزوی محالت شدم .
رفتم که بازنگردم تا تو دنبال اسمم بگردی ته تمام فنجان های خالی…!

“متن های ادبی رادیو هفت”

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۳۱
سین میم
۱۴
اسفند ۹۳

دلم قدم زدن در کوچه پس کوچه هایی را می خواهد که بشود ساعت ها پشت ویترین مغازه هایش ایستاد.
پله های پل هوایی را دو تا یکی بالا رفت و بی خیال نگاه مات شده ی عابران از ته دل خندید.
دلم حتی گریه کردن هایی را می خواهد که از بهانه هایی ساده آشوبی به پا می کرد.
برای یک عروسک پارچه ای، برای یک جفت کفش، برای تمام آرزو هایی که آن روز ها کلید اجابت شان در دستان مهربان پدر بود.
و یا صدای دلنشین مادر.
سخت بود بزرگ شدن و قد کشیدن.
طاقتی که هیچ وقت در باورم نمی گنجید.
چه تاوان تلخی داشت این کلمه ی «خانم»!
که از وقتی همنشین نامم شد مجبور به سکوت شدم و دیگر حرف هایم را به حساب کودکانه هایم نگذاشتند.
حالا هر بار هوای بی هوا خندیدن به سرم می زند باید خلوتی پیدا کنم.
این روز ها تمام خنده هایم تمام گریه هایم تمام شیطنت هایم به احترام یک واژه سکوت کرده اند.
حالا خانمی شده ام برای خودم… :(

“متن های ادبی رادیو هفت”

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۲
سین میم
۱۳
اسفند ۹۳


بیا به هم قول بدهیم مرزها را محدودتر کنیم مثلا فقط تو بمانی همینجا ،در چهار دیواری من.
من جایی نروم که از تو دورم کند.
انگار حسی در دلم فرو می ریزد که تمام خاطرات نابم را از یاد برده ام .
از هرچه بگذرم از تو گذشتن کار من نیست.
وقتی آنقدر نزدیکی که مثل ضربان قلبم احساست می کنم و آنقدر دور که باید برای دیدارت حافظه ام را دوره کنم .
میدانم تو همیشه ماندن را انتخاب میکنی حتی وقتی که ناگزیر رفتنی پس رهایم نکن .
من تمام خودم را به تو سپرده ام و حالا آرام آرام از حافظه ی خودم هم پاک می شوم .
من در انتظار یک معجزه ام…!!

*متن های ادبی رادیو هفت*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۱
سین میم
۱۲
اسفند ۹۳

ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺰﻥ ﮐﻪ ...
  ﺑﺎ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯼ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ...
  ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ ﯾﺨﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺁﺑﺖ ﮐﻨﺪ ... ﺁﺭﺍﻡ ... ﺁﺭﺍﻡ ....
ﺑﻌﺪ ﭼﮑﻪ ﭼﮑﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻟﯿﺰ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺴﺮﺍﻧﺪ ﻻﯼ ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ..

ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﻤﻪ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﺎﻧﺖ
** ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻔﻨﻪ ﺗﻮﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ .. **

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۱
سین میم
۱۱
اسفند ۹۳

برای صورتم جایی برای لبخند طراحی می کنم وقتی کوله پشتی ام از نقاب های رنگارنگ سنگین شد، اینک پایان اندوه فرا میرسد.
کوله بارم را در باغچه ی همسایه خاک می کنم تا روزی همسایه از همسایه ارث ببرد.
شاید درخت تنومند با صورتهای متنوع ، مزاج شهروندان را خوش کند.
تو هم بیا و اخمهایت را زمین بگذار…
مانند شوالیه ای که پیروز این میدان است و با لبخندی از سر غرور مسیر رفتنت را تماشایی کن…!!

“متن های ادبی رادیو هفت”

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۳۰
سین میم