دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی خدای من . . . :(

دلنوشته

سلام به وبگاه من خوش امدید.
نظر یادتون نره
باذکر صلوات کپی شود.
***************************
بعضی حـــــرفا رو نمیشه گفت ... باید خـــــورد !

ولی بعضی حرفـــارو ... نه میشه گفت ... نه میشه خـــورد !

می مــونه سَــــرِ دل !


میشه دلتنگــــــی ، میشه بغــــض ، میشه سکــــــوت ،

میشه همــــون وقتی که خـــودتم نمیـــدونی چه مــــرگته !

**به ویلاگ جدیدمون هم سری بزنید خالی از لطف نیست **

http://ashtibaketab.blog.ir

همچنین خوشحال میشم از نظرات و پیشنهاداتتون هم بهره ای ببریم

با سپاس از همراهان همیشگی

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۸ بهمن ۹۴، ۰۹:۴۶ - مهدی ابوفاطمه
    :)

۸۰۴ مطلب با موضوع «دلکده» ثبت شده است

۱۰
فروردين ۹۴

                        

گرسنه بودم و از عشق سیرتر شده ام

من از تو گفتم، بی نظیرتر شده ام

اگر چه جنگ میان من و تو کشته نداد

ولی چه سود که هر شب اسیرتر شده ام

دراز دستی کن سیبِ سرخ تازه بچین

که زیر بار غمت سر به زیرتر شده ام

دعای مادرت انگار مستجاب شده

که از گدای محل،گوشه گیرتر شده ام

رگم برای تو، خون مرا به شیشه بکن

که از تمام امیران، کبیرتر شده ام

رسیده ایم به هم بعد سال ها تأخیر

تو بچه تر شده ای حیف، پیرتر شده ام

نمانده صبر و قراری برو کم آوردم

من از قرار تو عمری ست دیرتر شده ام

 

«امید صباغ نو»
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۱
سین میم
۱۰
فروردين ۹۴

                                          

از وقتی تکنولوژی پا به زندگی آدم ها گذاشت یک سری لذت ها را از دست دادیم. مثل لذتی که در هم صحبتی با آدم های اطراف بود. لذت نوشتن روی کاغذ و خط خطی کردن آن بعد از یک چرند نویسی حسابی! لذت یک قرار دوستانه به صرف کمی گپ و گفتگو. و از همه مهم تر لذت فراموشی را.

تمام روزمره زندگی ام را روی یک دسکتاپ ریخته ام و زل زده ام به آن. بلکه از لا به لای این شلوغی و آشفته بازار، دستی بیرون بیاید و من را به آرامش و کمی دوری از هیاهوی دنیای غر واقعی تشویق کند.

دسکتاپ را مرتب می کنم. چشمم به تصویر زمینه می افتد. تازه یادم می آید دلیل چیدمان در هم و بر هم فایل های جور واجور چه بوده. یک نوع مخفی کاری و گول زدن خودم. شاید گم کردن تصاویری که دوستشان داریم برای مدتی زیر انبوهی از چرندیات کار درستی باشد. اما در واقع هیچ کمکی به فراموشی نمی کند.

موسیقی مورد علاقه ام، فیلمی که هنوز فرصت تماشایش را پیدا نکرده ام. یک سری کلماتی که از مغزم مشت مشت بیرون کشیده ام و نوشته ام. و تصویری مبهم که از لا به لای تمام این فایل ها خود نمایی می کند. این ها موجودی دسکتاپ آدمی است که به فراموشی خاطراتش علاقه دارد اما تکنولوژی نمی گذارد.

 متنهای ادبی رادیو هفت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۹
سین میم
۰۵
فروردين ۹۴

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻩﺍﻡ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ …
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﺷﻢ !

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ !
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ آﺩﻡ ﻫﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ !
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺻﻼﺡ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﮐﯿﻨﻪﻭﺭﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ !
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺣﺘﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ !
ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﺑﯽﺍﺭﺯﺵ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ !
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻧﺠﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ !
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻣﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ !
ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ !
ﺍﺯ آﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻇﻠﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ !
ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ..
ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﻝ ﻫﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺎﺩﯾﺪﺷﺎﻥ ﮔﺮﻓت.. ﻭ ﮔﺬﺷﺖ
ﻣﯽﺑﺨﺸﻤﺸﺎﻥ …
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺑﺨﺸﺸﻨﺪ …
ﻧﻪ….

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۰
سین میم
۲۸
اسفند ۹۳

سه چهار سالگی ام محو است و دور.

تنها نیشگون های ریز مادرم یادم می آید و صدای پره های پنکه آهنی.

پنج سالگی ام سبک بال گذشت.

لا به لای خوشه های طلایی گندم زار. باد، فکر و خیالم را می برد تا انتهای مزرعه رویا ها.

شش سالگی ام با شوق رفتن به مدرسه گذشت.

وقتی همسایه خانه کناری می پرسید: راستی، کی به مدرسه می روی؟ و من ذوق زده می گفتم: از سال آینده.

هفت سالگی ام لا به لای الف ها و ب های دفتر مشق تمام شد.

لا به لای نقطه سر خط ها. ریاضی ضعیف هشت و نه سالگی ام با یک شکلات خرگوشی شیرین شد.

خودنویس ده سالگی ام خاطراتم را رونویسی کرد.

هنوز هم گاهی عطر خاک باغچه از ذهنم می گذرد.

یازده سالگی ام شاید بزرگ بوده ام. یک تناقض محض میان بزرگی و کوچکی.

یادم هست که روز ها را می شمردم تا خرداد تمام شود.

و خرداد ها تمام می شد با یک پلک بر هم زدن.

می فهمیدم چقدر دلم برای نقاشی های بی هدف کودکی ام تنگ است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۴
سین میم
۲۸
اسفند ۹۳

شعر ها را نباید حفظ کرد.

مخصوصاً شعر هایی را که از خواندنشان ذوق کرده ای.

باید یادت نمانده باشد که آن شعر هیجان انگیز را کجا خوانده ای،

چرا خوانده ای.

فقط یادت باشد که بار ها برای دوباره خواندنش کتاب ها را ورق زده ای.

با خودت است می توانی پیامش را بگیری یا به کار بندی اما بیانش را نه.

اصلاً اگر شعر را برای پیام های اخلاقی آن می خوانی لذت بزرگی را از دست داده ای.

لذتش به این است که با شعر همزاد پنداری کنی.

نه اینکه در مقام شنونده نصیحت به آن گوش کنی.

پس شعر ها را حفظ نکن.

بگذار آنها غافلگیرت کنند.

شعر ها هم دوست ندارند دچار عادت شوند.

شعر ها هم دوست ندارند صرف عادت هر روز تکرارشان کنی.

دوست دارند برایت تازگی داشته باشند.

به اطرافت نگاه کرده ای؟

به کسانی که دوستشان داری.

بهترین شعر زندگی ات همانی است که کنارت نشسته است.

نگذار بهترین شعر زندگی ات برایت تکراری شود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۷
سین میم
۲۸
اسفند ۹۳

نمی دانم چرا مردم فکر می کنند تنهایی باید چیز بد و وحشت آوری باشد.

برای کسی که تنهایی را دوست داشته باشد،

تنها ماندن یعنی یک بعد از ظهر سکوت.

یعنی یک شب قدم زدن به طول تمام خانه و بی خواب ماندن. برای کسی که از تنهایی نمی ترسد،

تنهایی یعنی رها کردن دیگران به حال خودشان. کاش آدم ها بدانند که گاهی چقدر به تنهایی احتیاج دارند.

همه آدم ها می خواهند گاهی با خودشان باشند،

با خودشان حرف بزنند،

با خودشان کتاب بخوانند و با خودشان ساعتی پیاده روی کنند.

وقتی تنهاییِ آدم حسابی قد بلند شد،

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۱
سین میم
۲۴
اسفند ۹۳

هراسی نیست از بی برگی پاییز.
هراسی نیست از زمستان بی بخاری.
اما از نیامدن تو باید ترسید
از نیامدن رویای تو در خواب هایم باید ترسید
از سکوت بی امانت مقابل پنجره باید ترسید
اما من از فکر رفتن تو دیگر خسته شدم..
بگذار آینده جایی باشد که خودمان بسازیم نه جایی که باید به آنجا برویم
بگذار این پاییز و زمستان باشند که از ما عبور می کنند نه حرمت های مان از پیش رو
رها خواهم کرد اندیشه هایم را و مغزم را این بار زمین خواهم گذاشت..
با قلبی در دست به دریا می زنم!
تو هم اگر چیزی در سینه داری نشانی ام کنار گوش ماهی ها…

*متن های ادبی رادیو هفت*ش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۸
سین میم
۲۴
اسفند ۹۳

چقدر سخت است وقتی که می خواهم در فرار از تنهایی ، بند کفشهایم را محکم کنم.
پاها راه رفتن ندارند اما کفشها همسفر می خواهند.
میخواهند همقدم جاده باشند.
و شعر سفر بسرایند.
آنها نمیدانند وقتی پاها دلشان نیاید قدم از قدم بردارند عاشقانه ترین ترانه ها هم نمیتوانند کفشها را به راه بیندازند.
من به کفشهایم می گویم صبر کنید شاید او خودش بیاید و کفشهایم میخندند به خوش خیالی من که هر صدایی را که می شنود می گوید این دیگر صدای کفشهای اوست…

*متن های ادبی رادیو هفت*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۳
سین میم
۲۴
اسفند ۹۳

در طول زندگی مان بار ها و بار ها با جمله «از یک جایی به بعد» مواجه می شویم.
از یه جایی به بعد دیگه برام مهم نبود.
از یک جایی به بعد دیگه نخواستم ادامه بدهم…
و یا از یک جایی به بعد خیلی چیز ها عوض شد.
وقتی این جمله را به زبان می آوری یعنی پای احساسی در میان است که حالا تغییر کرده است.
یعنی در گذر از ساعت های به خواب رفته و ثانیه های دیر گذر، به نقطه ای رسیده ای که دلت کم آورده و همه چیز را سپرده به تقدیر.
روزهایی در زندگی هست که دوست داری تک تک آدم های اطرافت را جمع کنی و واو به واو حرف هایشان را بشنوی و ببینی کدام شان از دلتنگی هایت بو برده اند.
کدامشان برای نگرانی هایت بی قرار شده اند و کدامشان در هوای تو نفس کشیده اند.
از همان جا به بعد راه را از بی راهه سوا می کنی و در ازدحام آدم های رنگارنگی که دور و برت را گرفته اند، کسی را پیدا می کنی که می شود دل به دلش بدهی و خودت را آماده کنی برای سفری تا ابدیت. زندگی من هم از یک جایی به بعد دلخوش به حضور عشق شد!
و این بزرگترین سرمایه این روزهای من است… @};-

*متن های ادبی رادیو هفت*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۳
سین میم
۲۴
اسفند ۹۳

چه کسی می گوید نمی شود دنیا را در یک شهر، در یک خانه، کنار یک نفر داشت
پس چطور این همه سال تمام دنیای من همین دیوار ها و طاق ها بود!!
سخت نیست…
آن هم وقتی هم نفس کسی بوده باشی که وقتی با او کنار کتابخانه اش می نشستی خلاصه تمام کتاب ها را با ذوق و شوق برایت می گفته.
از همه چیز و همه جا برایت حرف داشته.
از ساده ترین اختراعات بشر گرفته تا عجیب ترین شهر های دنیا.
همه چیز هم از همان شب سرد زمستان، زمان آغاز قصه مان، شروع شد…
که گفتی دوست داری آن شهر قطبی را ببینی که در آن مردن ممنوع است!
که گفتی تو هم حق نداری بمیری…

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۹
سین میم