بنشینیم و بیندیشیم!
اینهمه با هم بیگانه
اینهمه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم:
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک، انبوه درختانی تنهاییم.
مهربانی، به دلِ بستۀ ما، مرغیست
کز قفس در نگشادیمش.
و به عذری که فضایی نیست،
وندرین باغ خزانخورده
جز سموم ستمآورده، هوایی نیست،
ره پرواز ندادیمش.