۰۹
خرداد ۹۳
کجایی شعلههای آتش گرم اهورایی
به یادت چای می نوشم ، به تنهایی
دلم هر لحظه تنگ قند لبهات است، شیرین لب
چه بد تلخ است این قندان ، به تنهایی
من و قندان و چای داغ و یادت ، این همه تنها
تو آنجایی و من اینجا در این زندان ، به تنهایی
تو شیرینی شبیه شوکران در کام ، شیرینم
شبیه هر شبم زهر است این چایی ، به تنهایی
بگو با من نگار من چگونه سر کنم ، با این
شرار آتش عشقت که سوزاندم ، به تنهایی
سرت گرم و دلت گرم و خیالت تخت ، بی غیرت
تصور کن که می خوابم به روی تخت ، تنهایی
نمیدانم تو گرم شادی و شور کدام عشقی ، بی وجدان
ولی اینجا بدون تو فقط گرم است ، این چایی
تصور می کنم هرشب کنار من ، تو اینجایی
تصور می کنم اما ، مرتب چای می نوشم به تنهایی
شعر از : محمدرضا مزینانی
تهران، بهار93
۹۳/۰۳/۰۹