بنشینیم و بیندیشیم!
اینهمه با هم بیگانه
اینهمه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم:
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک، انبوه درختانی تنهاییم.
مهربانی، به دلِ بستۀ ما، مرغیست
کز قفس در نگشادیمش.
و به عذری که فضایی نیست،
وندرین باغ خزانخورده
جز سموم ستمآورده، هوایی نیست،
ره پرواز ندادیمش.
هستی ما، که چو آئینه
تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگانداز،
نه صفا و نه تماشا، به چهکار آمد؟
دشمنی دلها را با کین خوگر کرد.
دستها با دشنه همدستان گشتند.
و زمین از بدخواهی بهستوه آمد.
ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
خون فرو میریزد.
دوست، کاندر بر وی گریه ی انباشته را نتوانی سر داد،
چه توان گفتش؟
بیگانهست.
و سرایی، که بهچشمانداز پنجرهاش نیست درختی که بر او مرغی
به فغان تو دهد پاسخ،
زندان است.
من به عهدی که بدی مقبول،
و توانایی دانایی است،
با تو از خوبی میگویم
از تو دانایی میجویم
خوب من! دانایی را بنشان بر تخت
و توانایی را حلقه بهگوشش کن!
من به عهدی که وفاداری
داستانیست ملالآور
و ابلهی نیست دگر، افسوس!
داشن جنگ برادرها را باور،
آشتی را،
به امیدی که خرد فرمان خواهد راند،
میکنم تلقین.
وندرین فتنۀ بیتدبیر
با چه دلشوره و بیمی نگرانم من.
اینهمه با هم بیگانه
اینهمه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
بنشینیم و بیندیشیم!