تو میمانی
نمیمیرد دلی کز عشق میگوید
و دستانی که در قلبی، نهال مهر میکارد
نمیخوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا
و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبیها
نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است
تو میمانی
تو میمانی
نمیمیرد دلی کز عشق میگوید
و دستانی که در قلبی، نهال مهر میکارد
نمیخوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا
و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبیها
نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است
تو میمانی
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسیهای شبانه
میخورد بر مرد تنها
میچکد بر فرش خانه
باز میآید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم، نمیفهمم
کجای قطرههای بی کسی زیباست؟
نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمیفهمم
کجای اشک یک بابا
چه کس دوباره ازین کوچه ها گذر کرده
که چشم پنجره هارا دوباره تر کرده ؟
که برگهای زمین خورده ی معطل را
نسیم گیسویش باز دربه در کرده
شب است و حادثه ای بی دریغ در راه است
شب است و باز کسی ماه را خبر کرده
گاهی چه بی اندازه دلتنگ می شوم...
و دلتنگی برایم چه واژه ی غریبی ست...
و تازه آن موقع است که دریا را می فهمم...
و باران را لمس می کنم...
و با درختان حرف می زنم...حرف هایی خودمانی از سر دلتنگی...
و شروع می کنم به رقصیدن با برگ های پاییزی...
و آواز خواندن با گنجشک های بی خانمان...
و تازه آن موقع است که قدم هایم سنگ فرش خیابان را می بوسند...
و با خود می گویم: خدا نیز جهان را از سر دلتنگی آفرید شاید...
دلتنگی واژه ی زیبایی است...
پر از اندوه و پر از حرف و پر از واژه های خیس و بی صاحب...
و من بی اندازه دلتنگم...
دلتنگ صاحب واژه های عاشقانه ام..
دوباره دقیقه ها رو کند و آهسته
می بینم
دوباره چشم خدا رو رو خودم
بسته می بینم
تا دلم آروم بگیره سر به کوچه
ها می زارم
خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدمهـا
چه شادیها خورد بر هم چه بازیها شود رسوا
یکی خندد ز آبادی ، یکی گرید ز بربادی
یکی از جان کند شادی، یکی از دل کند غــوغا
چه کاذب ها شود صادق، چه صادق ها شود کــاذب
چه عابد ها شود فاسق، چه فاسق ها شود ملا
چه زشتی ها شود رنگین چه تلخی ها شود شیرین
چه بالا ها رود پائین، چه سفلی هـا شود علیا
عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد
وگرنه بر زمین افتـد ز جیب محتسب مینا
رازق فانی